میگن يه موقعهايي، يه روزايي، تو بعضی حال و هواها، يه فازايی (فازهايی) هست که ديگه حوصلهی کتاب خوندن هم نداري، يه فازايی هست که حوصلهی پدر و مادرت را نداري، يه فازايی هست که حوصلهی بعضی دوستات رانداري، يه فازايی هست که اصلا هم دلت برای ایران تنگ نمیشه، يه فازايی هست که وقتی توی اتاقت نگاهت به آخرين رديف چوبی قفسهی کتابات میافته، به گيتارت که همونجا افتاده و خاک میخوره، میگی خريدمت که يادت بگيرم، همينروزا ميارمت پايين لااقل گرد و خاک روت را پاک میکنم.
عوضش يه فازايی هست که دلتنگی میکنی برای پدر و مادرت، برای دوستات، برای ايران، برای کتابهای نخونده، برای هزار کار نکرده.
اينا همش فازن، ميان و ميرن. ولی نکنه يکيشون موندنی بشه.
- میگم اين که نشد چهارماه يه بار بيايي، گرد و خاک اينجا را بگيري، کامنتهات را بخوني، يه پست خوب يا بد هم بذاری و بری تا چهار ماه ديگه.
- میگه خوب اينم از اون فازاست ديگه. ولی نکنه موندنی بشه.
Samstag, April 02, 2005
Abonnieren
Posts (Atom)