Montag, September 22, 2003

مرده شوراين اشکهای لعنتی را ببرن که هروقت که نمی خوای سرازير می شن پا يين .هروقت که می خوای حرف دلت را بزنی توی چشات حلقه می زنن، بعد بغض راه گلوت را می گيره ، بعد ديگه حرف نمی زنی چون می دونی با اولين کلمه قطره های اشک هم قل ميخورن ميان پايين .
بعد ميگی مرده شور اين احساس زنانه را ببرن ، بعد ميگی ميخوام اين احساس صد سال نباشه که نمي ذاره من حرفم را بزنم .
چرا اون هروقت که دلش ميخواد حرف دلش را مي زنه ، يه قيافه ی دانشمندانه هم به خودش می گيره و شروع می کنه ، ولی من مثل احمقها.....

Keine Kommentare: