Samstag, April 02, 2005

می‌گن يه موقع‌هايي، يه روزايي، تو بعضی حال و هواها، يه فازايی (فازهايی) هست که ديگه حوصله‌ی کتاب خوندن هم نداري، يه فازايی هست که حوصله‌ی پدر و مادرت را نداري، يه فازايی هست که حوصله‌ی بعضی دوستات رانداري، يه فازايی هست که اصلا هم دلت برای ایران تنگ نمی‌شه، يه فازايی هست که وقتی توی اتاقت نگاهت به آخرين رديف چوبی قفسه‌ی کتابات می‌افته، به گيتارت که همون‌جا افتاده و خاک می‌خوره، می‌گی خريدمت که يادت بگيرم، همين‌روزا ميارمت پايين لااقل گرد و خاک روت را پاک می‌کنم.
عوضش يه فازايی هست که دلتنگی می‌کنی برای پدر و مادرت، برای دوستات، برای ايران، برای کتاب‌های نخونده، برای هزار کار نکرده.
اينا همش فازن، ميان و ميرن. ولی نکنه يکيشون موندنی بشه.



- می‌گم اين که نشد چهارماه يه بار بيايي، گرد و خاک اينجا را بگيري، کامنت‌هات را بخوني، يه پست خوب يا بد هم بذاری و بری تا چهار ماه ديگه.
- می‌گه خوب اينم از اون فازاست ديگه. ولی نکنه موندنی بشه.

Montag, Februar 21, 2005

امروز ۳ اسفنده، ۲۶ سال پيش در چنين روزی به‌دنيا اومدم.

امروز نباید برم پيش مامان‌اينا، آخه برادرم امتحان داره، بايد تا آخر هفته صبر کنم.

نمی‌دونم چرا، ولی چندسالی هست که ديگه بی‌صبرانه روز تولدم را انتظار نمی‌کشم، نه به اين دليل که وای سنم رفت بالا و پير شدم، بلکه به اين دليل که وای سنم رفت بالا و خوب که چي، زندگی چقدر مسخره‌س.

نمی‌دونم چرا ولی چند سالی هست که روز تولدم به اين مزخرفات فکر می‌کنم و از اين مزخرفات می‌نويسم.

هم خوشحال می‌شی، هم خجالت می‌کشی، وقتی که روز تولدت Mailbox را که باز می‌کنی، چندتايی Email می‌بينی از دوستای ايرانت که هنوز یادشون هست که تولدت چه روزیه و تو دیگه نمی‌دونی که تولدشون چه روزیه، یعنی می‌دونی‌ها، ولی حدودی، مثلا می‌دونی که حدودا توی چه ماهی هرکدوم تولد دارن، ولی خوب مثلا نمی‌دونی که کی باید تبریک بگی، مثلا خیلی ضایعه که تو اول ماه تبریک بگی و طرف تولدش آخر ماه باشه.


جدی نگيريد، اينا هذيان‌های يه ذهن درهم بود که صاحبش امروز تولدشه.

Mittwoch, Januar 12, 2005

دو نيمه‌ی من دارن باهم بحث می‌کنن، سبک سنگين می‌کنن:
نيمه‌ی اول: گاهی اوقات با خودم می‌گم، بابا دور هرچی ایرونیه خط بکش، خیال خودت را هم راحت کن.
نیمه‌‌ی دوم: نه اینکه حالا خیلی دوستای غیر ایرونی داری که وقتت را با اونا بگذرونی.
نيمه‌ی اول: نه، ندارم، البته خیلی هم وقت اضافی ندارم.
نیمه‌‌ی دوم: اصلا جریان چیه؟ چرا می‌خوای دورشون را خط بکشی.
نيمه‌ی اول: هیچی بابا، اینا بعضی وقتا پشت سر آدم یه حرفایی می‌زنن که پشت سر غیر هم‌وطنشون نمی‌زنن. به‌جای اینکه از همین موفقیت‌های کوچیک تو خوشحال بشن، نمی‌دونم می‌شه بهش گفت حسادت یا نه، ولی یه‌جورایی می‌خوان طرف را یا کار طرف را بی‌اهمیت نشون بدن. مثلا: اوه، چندماه (۳ برابر زمانی که من خونده بودم) برای این امتحان درس خوند، خوب معلومه ۱ می‌شه. یکی نیست بگه خوب تو هم اگه عرضه‌ش را داری بخون ۱ بگیر، اگه نداری، دهنت را ببند.
ولی بالاخره آدم به دوست احتیاج داره، اونم هم‌زبون، اونم تو غربت. آره در این که شکی نیست.
نیمه‌ی دوم: خوب اين درست. حالا می‌خوای چيکار کنی؟
نيمه‌ی اول: نمی‌دونم، شايد روابطم را باهاشون تقليل بدم در حد همين روابط سطحی. نه اينکه منم اين‌جوری بشم. نه، منظورم اين نيست. يعنی اينکه حدو مرزم را باهاشون نگه دارم. خب چيکار می‌شه کرد، وقتی دور و برت اينجور آدما هستن (توهین نشه به یکی دو تا دوست خیلی ماه ایرونی که دارما!!) بايد باهاشون بسازی و کنار بيای ديگه.
نيمه‌ی دوم: هوم‌م‌م، پس داری از پرينسيپ‌هات کوتاه ميای!! جالبه!!
نيمه‌ی اول: چيکار کنم پس، با همه قطع رابطه کنم؟ نمی‌شه که. تازه همين حالاش هم رابطه ها و دوستام خيلی کمتر از ايرانن. ديگه از اين کمتر که دق می‌کنم.
نيمه‌ی دوم: ...

Freitag, Januar 07, 2005

حجاب، موضوعی زنده پس از 69 سال (بی‌بی‌سی)

تظاهرات در سال 1358 عليه اجباری شده حجاب
عکس از کاوه گلستان






Sonntag, Januar 02, 2005

مثل اينکه آدمک ياس وبلاگيش داره تموم می‌شه. از حالا به بعد هر وقت، وقت کنه و البته دلش هوای نوشتن کنه می‌نويسه.