امروز نباید برم پيش ماماناينا، آخه برادرم امتحان داره، بايد تا آخر هفته صبر کنم.
نمیدونم چرا، ولی چندسالی هست که ديگه بیصبرانه روز تولدم را انتظار نمیکشم، نه به اين دليل که وای سنم رفت بالا و پير شدم، بلکه به اين دليل که وای سنم رفت بالا و خوب که چي، زندگی چقدر مسخرهس.
نمیدونم چرا ولی چند سالی هست که روز تولدم به اين مزخرفات فکر میکنم و از اين مزخرفات مینويسم.
هم خوشحال میشی، هم خجالت میکشی، وقتی که روز تولدت Mailbox را که باز میکنی، چندتايی Email میبينی از دوستای ايرانت که هنوز یادشون هست که تولدت چه روزیه و تو دیگه نمیدونی که تولدشون چه روزیه، یعنی میدونیها، ولی حدودی، مثلا میدونی که حدودا توی چه ماهی هرکدوم تولد دارن، ولی خوب مثلا نمیدونی که کی باید تبریک بگی، مثلا خیلی ضایعه که تو اول ماه تبریک بگی و طرف تولدش آخر ماه باشه.
جدی نگيريد، اينا هذيانهای يه ذهن درهم بود که صاحبش امروز تولدشه.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen