یکشنبه ۱۷ دی ۸۵، ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه ی عصر.تهران، کافه ۷۸
قهوه ترک با شیر سفارش دادم و از فضای اینجا با سیگار فیلیپ موریس لذت می برم. تنها اومدم، یه کتاب هم با خودم آوردم برای خوندن. تنها اومدم چون کسی پایه نبود، نه اینکه کسی نبود که همراهیم کنه، نه، کسی نبود که بیاد و با این فضا حال کنه. موزیک ملایم بی کلام. اینجا کافیه قلم را به دست بگیری، خودش می نویسه. چقدر حال می ده بعضی وقتا یه پکی بزنی و بری توی عوالمی که بیشتر اوقات بهشون اجازه ی اظهار وجود نمی دی. امشب مشخص می شه که پروازم عقب می افته و می تونم ۳ روز بیشتر ایران بمونم یا نه. اصلن نمی دونم که آیا واقعن می خواهم بیشتر بمونم یا نه. امروز یکی از دوستان می پرسید که آیا میخوام ایران زندگی کنم؟ جوابی برای این سوال نداشتم.به این فکر کردم که چقدر از دوستان ایرانم فاصله گرفتم، چقدر در این چند سالی که ایران نبودم عوض شدم، بقیه ی فکرها دیگه روی کاغذ هم نمیان، همون جا توی ذهن، شکل گرفته و نگرفته دفن میشن