صحبت تلفنی با خاله:
بعد از تبريک عيد و بيان دوری و دلتنگی:
آدمک: خوب خاله جون، خسته نباشی از خونه تکونی عيد، حتما حسابی خسته شدی!!
خاله: آره، پدرم دراومد، تمومی نداره که!!! خونه تکونی هم کرديم، عيد هم اومد، خوب که چی؟ حالا چی؟
آدمک: (بعد از تعجب وگرد شدن چشمها از حرفی که خاله زده، خواستم يه خورده از اون حرفای کليشه ای احمقانه ی دلگرم کننده تحویلش بدم ...) هاااا، نه خوب......،خوب آره، بعدش هيچي( و حرف را عوض کردم)
ولی خودمونيم، عجب چيز مزخرفيه اين زندگی ها،البته به استثنای بعضی وقتا که آدم الکی احساس خوبی داره و زندگی را به چشم ديگه ای می بينه، اگه اين بعضی وقتا هم نبود، آدم بايد يه فکر حسابی و جدی در اين مورد می کرد.
اگه مامان خانوم اين حرفا را بشنوه، می گه: ديدی گفتم صادق هدايت و کافکا نخون، هنوز زوده. در ۱۷ سالگی خوندن مسخ را ممنوع کرده بود، حالا هم که ۲۵ سالمه، فکر می کنه بايد اين جور کتابا را از ۳۰ سالگی خوند.
و به جای بحث سياسی با بابا و خوندن کتابای اين مدلی می شه رمان آب دوغ خياری خوند، و يه عالمه سرگرمی های ديگه داشت، فقط نبايد به اين کلمه ی ۵ حرفی نزديک شد.
چون معتقده که همش دروغ و کلک و سر کار گذاشتن مردمه. خودش تجربه کرده، سرخورده شده، چند ماهی آب خنک خورده و به اين نتيجه رسيده. نمی شه بهش ايراد گرفت ، مي شه؟!
Mittwoch, März 24, 2004
Dienstag, März 23, 2004
Donnerstag, März 18, 2004
Dienstag, März 16, 2004
از خواب پا می شي، پنجره را باز می کني، صدای چهچه پرنده ها می پيچه تو اتاق، بهار داره مياد. شروع می کنی به شستن دست و صورتت، يه صدايی مياد، گوشات را خوب تيز می کني، صدا آشناست، يه صدای آشنای دور، صدای به زمين کشيده شدن جاروی رفتگری که هر روز صبح کوچه ها را جارو می کرد. يه لحظه قاطی می کني، فکر می کنی ...ايران...نه...آلمان...آره بابا اينجا ايران نيست. ولی صدايی که شايد معمولا ناخوشايند بوده، جزء دلنواز ترين صداها می شه. یاد ایران بخیر!
Freitag, März 12, 2004
يه روز مهم و پر از استرس را پشت سر گذاشتي، خيالت راحته که قسمت سختش تموم شد، سر راه يه پاکت سيگار می خري، ميای خونه موزيک را بلند می کني، بلند بلند، بی فرهنگ می شی و می گی بی خيال همسايه ها. امشب را می شه راحت گذروند، يه فيلم خوب ديد، به کتابخونه ی ايرانی يه سری زد، بعد اگه حسش بود به پارتی رفت، يا می شه با دوستان بيرون زد. خلاصه هر کاری که حسش هست، چون که می دونی فقط امشب را داری و بايد از فردا دوباره شروع کنی.
Freitag, März 05, 2004
Abonnieren
Posts (Atom)