Mittwoch, März 24, 2004

صحبت تلفنی با خاله:
بعد از تبريک عيد و بيان دوری و دلتنگی:
آدمک: خوب خاله جون، خسته نباشی از خونه تکونی عيد، حتما حسابی خسته شدی!!
خاله: آره، پدرم دراومد، تمومی نداره که!!! خونه تکونی هم کرديم، عيد هم اومد، خوب که چی؟ حالا چی؟
آدمک: (بعد از تعجب وگرد شدن چشمها از حرفی که خاله زده، خواستم يه خورده از اون حرفای کليشه ای احمقانه ی دلگرم کننده تحویلش بدم ...) هاااا، نه خوب......،خوب آره، بعدش هيچي( و حرف را عوض کردم)
ولی خودمونيم، عجب چيز مزخرفيه اين زندگی ها،البته به استثنای بعضی وقتا که آدم الکی احساس خوبی داره و زندگی را به چشم ديگه ای می بينه، اگه اين بعضی وقتا هم نبود، آدم بايد يه فکر حسابی و جدی در اين مورد می کرد.

اگه مامان خانوم اين حرفا را بشنوه، می گه: ديدی گفتم صادق هدايت و کافکا نخون، هنوز زوده. در ۱۷ سالگی خوندن مسخ را ممنوع کرده بود، حالا هم که ۲۵ سالمه، فکر می کنه بايد اين جور کتابا را از ۳۰ سالگی خوند.
و به جای بحث سياسی با بابا و خوندن کتابای اين مدلی می شه رمان آب دوغ خياری خوند، و يه عالمه سرگرمی های ديگه داشت، فقط نبايد به اين کلمه ی ۵ حرفی نزديک شد.
چون معتقده که همش دروغ و کلک و سر کار گذاشتن مردمه. خودش تجربه کرده، سرخورده شده، چند ماهی آب خنک خورده و به اين نتيجه رسيده. نمی شه بهش ايراد گرفت ، مي شه؟!

Keine Kommentare: