Mittwoch, Februar 21, 2007

فردا هم یه روزه مثل بقیه ی ۳۶۴ روز دیگه ی سال. مثل همه ی روزای دیگه فردا هم دیر از خواب بلند می شی و از دست خودت عصبانی می شی ، چون با خودت قرار گذاشته بودی زود بلند بشی بری کتابخونه درس بخونی و دوباره به خودت قول می دی که شب زودتر بخوابی بری اینکه بتونی صبح زودتر بلند بشی
فردا هم مثل همه ی روزای دیگه دیر از خونه می ری بیرون و مجبور می شی بدوی تا به متروت برسی
مثل همه ی روزای دیگه چون که دیر به کتابخونه می رسی، باید دنبال جای خالی بگردی، ولی بالاخره پیدا می کنی و مثل همه ی روزای دیگه با چند تا از بچه ها می ری سلف دانشگاه برای ناهار و دنبال یه ناهار به درد بخور می گردی و متاسف می شی که امروز ماهی جزو غذاها نیست، برای اینکه امروز جمعه نیست. و بعد دوباره برمی گردی کتابخونه و شاید مثل بعضی روزا یه آشنای ایرانی ببینی و چند کلمه باهاش گپ بزنی
تنها فرقی که فردا با۳۶۴ روز دیگه ی سال خواهد داشت اینه که احتمالن چند تا تلفن بیشتر از روزای دیگه خواهی داشت و
سعی می کنی که شاد و خوشحال باشی و تشکر کنی از اینکه به یادت بودن
!همین

Dienstag, Februar 20, 2007

روزای آخر را در آپارتمان فسقلیم و در شهر فسقلیم( برای ما ایرانی ها که به شهر ۱۲ میلیونی عادت داریم، شهر زیر ۱ میلیون جمعیت فسقلی حساب می شه) میگذرونم. این آپارتمان و این شهر همراه بود با خاطره های خوب و بد، خاطره هایی که به یادآوردنشون هنوز دل را به درد می آرن و خاطره هایی که یادآوریشون لبخند به لب می نشونن. شش سال و نیم زندگی در این شهر را پشت سر می ذارم به امید این که شهر جدید روزهای بهتری را به ارمغان بیاره
خوشحالم که دارم از اینجا می رم، برای این که فکر می کنم شهر جدید محل تجربه های بهتری خوهد بود، با آدم های بیشتری آشنا خوهم شد، که البته مطمئن نیستم دوست داشتنی تر هم خواهند بود. به قول یکی از بچه ها برم اونجا لات تر می شم، بیشتر الواتی می کنم، بد هم نیست، دیگه باید از سال های آخر دهه ی بیست زندگی استفاده کرد
این سال ها دیگه برنمی گردن

Donnerstag, Februar 15, 2007

منتظر قطار هستم که برم خونه. دوستی را می بینم از بچه های دانشگاه. ایرونیه و از من قدیمی تر. می گم یه مدته که توی دانشگاه پیداش نیست، درسش چی شد؟ می گه چند ماهه که تموم شده.خوب، چه می کنی الان؟مکثی می کنه و با لبخند می گه:دارم برمی گردم ایران. ۱۰ مارچ بلیط دارم.تعجب می کنم. واقعا"؟آره دیگه. ۱۲ سال بسه. ۱۲ سال اینجا بودی!؟ چه حسی داری می خوای برگردی؟نمی دونم. قاطی. بعد از این همه مدت، بعد از ۱۲ سال برگشتن...آره، باید حس غریبی باشه. نمی تونم تصور کنم.
بعضی وسایلش را داده به بروبچه ها، یه مقداری هم با خودش می بره. حالا باید بره اونجا دنبال کار و نمی دونه که به راحتی کار پیدا کنه یا نه
دیدن این دوست منو یاد صحبتی که با یه دوست دیگه داشتم، انداخت. پارسال رفته بود آمریکا، کوتاه اونجا بود.می گفت: آمریکا خوبیش اینه که خیلی زود تو را می پذیره. دیگه خارجی و غریبه براش نیستی. ولی باید فرهنگت را بدی و مثل خودش بشی تا بپذیرتت. کانادا ولی تو را با فرهنگ خودت می پذیره. یعنی با فرهنگ خودت و در عین حال احساس غریبگی نمی کنی. اروپا ولی، یا همین آلمان خودمون، تو را نمی پذیره، چه با فرنگ خودت، چه بی فرهنگ خودت، همیشه خارجی هستی
خیلی دوست دارم بدونم، وقتی برگرده ایران، بعد از ۱۲ سال، چه حسی خوهد داشت. حس خونه؟ نمی دونم