منتظر قطار هستم که برم خونه. دوستی را می بینم از بچه های دانشگاه. ایرونیه و از من قدیمی تر. می گم یه مدته که توی دانشگاه پیداش نیست، درسش چی شد؟ می گه چند ماهه که تموم شده.خوب، چه می کنی الان؟مکثی می کنه و با لبخند می گه:دارم برمی گردم ایران. ۱۰ مارچ بلیط دارم.تعجب می کنم. واقعا"؟آره دیگه. ۱۲ سال بسه. ۱۲ سال اینجا بودی!؟ چه حسی داری می خوای برگردی؟نمی دونم. قاطی. بعد از این همه مدت، بعد از ۱۲ سال برگشتن...آره، باید حس غریبی باشه. نمی تونم تصور کنم.
بعضی وسایلش را داده به بروبچه ها، یه مقداری هم با خودش می بره. حالا باید بره اونجا دنبال کار و نمی دونه که به راحتی کار پیدا کنه یا نه
دیدن این دوست منو یاد صحبتی که با یه دوست دیگه داشتم، انداخت. پارسال رفته بود آمریکا، کوتاه اونجا بود.می گفت: آمریکا خوبیش اینه که خیلی زود تو را می پذیره. دیگه خارجی و غریبه براش نیستی. ولی باید فرهنگت را بدی و مثل خودش بشی تا بپذیرتت. کانادا ولی تو را با فرهنگ خودت می پذیره. یعنی با فرهنگ خودت و در عین حال احساس غریبگی نمی کنی. اروپا ولی، یا همین آلمان خودمون، تو را نمی پذیره، چه با فرنگ خودت، چه بی فرهنگ خودت، همیشه خارجی هستی
خیلی دوست دارم بدونم، وقتی برگرده ایران، بعد از ۱۲ سال، چه حسی خوهد داشت. حس خونه؟ نمی دونم
دیدن این دوست منو یاد صحبتی که با یه دوست دیگه داشتم، انداخت. پارسال رفته بود آمریکا، کوتاه اونجا بود.می گفت: آمریکا خوبیش اینه که خیلی زود تو را می پذیره. دیگه خارجی و غریبه براش نیستی. ولی باید فرهنگت را بدی و مثل خودش بشی تا بپذیرتت. کانادا ولی تو را با فرهنگ خودت می پذیره. یعنی با فرهنگ خودت و در عین حال احساس غریبگی نمی کنی. اروپا ولی، یا همین آلمان خودمون، تو را نمی پذیره، چه با فرنگ خودت، چه بی فرهنگ خودت، همیشه خارجی هستی
خیلی دوست دارم بدونم، وقتی برگرده ایران، بعد از ۱۲ سال، چه حسی خوهد داشت. حس خونه؟ نمی دونم
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen