Sonntag, April 15, 2007

نمی دونم چرا ناخودآگاه وسط درس خوندن در کتابخونه ی دانشگاه به یادش می افتم. هیچ موقع درست نشناختمش، یا شاید نخواستم که بشناسمش. باهاش رابطه ی تنگاتنگی نداشتم، همیشه برام غیرقابل نفوذ بود. شاید شناختنش منوط به شناختن بابام میشد. وقتی بابا را شناختم، با تعریف هایی که ازش می کرد چقدر مشتاق بودم وقتی به ایران برمی گردم، سیر ببینمش و درست بشناسمش. چند ماه پیش که بعد از چند سال برای اولین بار به ایران برگشتم، تنها چیزی که یاد آورش بود، یه قبر بود و آدمی که زیرش خوابیده را دیگه نمی شه شناخت. عمو در یک تصادف رفت
و هر ازگاهی سرکلاس، در خیابون و در موقعیت های مختلف به یادم میاد

Montag, April 09, 2007

زمان: سیزده بدر پارسال، مکان: پاریس، قبرستان پرلاشز
سیزده بدر، باران، پرلاشز، قطعه ی ۸۵
حس غریبیست، سیزده بدر در پاریس بودن و در قبرستان پرلاشز
پرلاشز بزرگ بود، خیلی بزرگ و برای ما که برای اولین بار ( به قصد پیدا کردن یه آرامگاه) وارد یک قبرستان اروپایی می شدیم، آنهم از نوع پاریسیش پیچیده بود و با وجود اینکه شماره ی قطعه را می دانستیم و جایش را از روی نقشه پیدا کرده بودیم باز هم در قبرستان گیج شدیم. بالاخره با زحمت کسی را که مسئول آنجا بود پیدا کردیم و سراغ صادق هدایت را گرفتیم. سئوال از دهانمان کامل در نیامده بود که گفت: دنبال من بیایید. احساس غرور و تعجبی کردیم و دنبال مرد راه افتادیم. گفت که به شکل یه هرم سیاه رنگ است،کاملن مشخص است. بعد هم که سنبل های تازه و سبزه عید در اطراف آرامگاه تعجب و غرور ما را دوچندان کرد