نمی دونم چرا ناخودآگاه وسط درس خوندن در کتابخونه ی دانشگاه به یادش می افتم. هیچ موقع درست نشناختمش، یا شاید نخواستم که بشناسمش. باهاش رابطه ی تنگاتنگی نداشتم، همیشه برام غیرقابل نفوذ بود. شاید شناختنش منوط به شناختن بابام میشد. وقتی بابا را شناختم، با تعریف هایی که ازش می کرد چقدر مشتاق بودم وقتی به ایران برمی گردم، سیر ببینمش و درست بشناسمش. چند ماه پیش که بعد از چند سال برای اولین بار به ایران برگشتم، تنها چیزی که یاد آورش بود، یه قبر بود و آدمی که زیرش خوابیده را دیگه نمی شه شناخت. عمو در یک تصادف رفت
و هر ازگاهی سرکلاس، در خیابون و در موقعیت های مختلف به یادم میاد
1 Kommentar:
روحش شاد . سبز باشی .
Kommentar veröffentlichen