Donnerstag, Mai 06, 2004
توی يکی از کافه های جديد دانشگاه نشسته بوديم با بچه های ايراني، يکيشون گفت که چقدر خوبه آدم اينجا راحت و بی دقدقه با دوستای دختر و پسرش می شينه و گپ می زنه، ما همه گفتيم خوب تو ايران هم هر جا بگی يه کافی شاپ باز شده و همه تقريبا به همين راحتي، شاید کمی محدود تر می تونن با هم ارتباط داشته باشن، بعد اين دوست ما گفت آخه اونقدر هم ارزون نيست که هر کسی از عهده اش بر بياد، ياد حرف بابا افتادم که می گفت شما توی ايران هر جايی که بزرگ شديد، فکر می کنيد همه جا اونجوريه، فقط محيط اطراف خودتون را ديديد. اين دوست ما می گفت توی خوابگاه يه روز موقع غذا دادن که می شه يه پسری ظرفی برای سوپ آورده بوده که سوراخ بوده و با دستش جلوی سوراخ را گرفته بوده که سوپ نريزه. نمی دونم، قاطی کردم، یه پسری اونجوری زندگی می کنه، یکی ماشین ۲۰، ۳۰ میلیونی زیر پاشه، از خودم بدم اومد، مسایل کوچیک را اونقدر بزرگ می کنیم، و می خوایم بگیم که نه، ما هم مشکل داریم، با خیال راحت نشستیم اینجا، شعار می دیم، نفسمون از جای گرم بلند می شه، خوب حق داره کسی که اونقدر گرفتاری داره فکر سیاست و آزادی و دمکراسی نباشه، گرچه اگه آزادی و دمکراسی نباشه، از چيزای ديگه هم خبری نيست. بعضی وقتا آدم قاطی می کنه، ارزشهای ذهنی ش بهم می ريزن.
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen