Dienstag, März 20, 2007

در آستانه ی سال نو
اون روزها روزهای خوبی بودن. بوی مریضی، دوری از همدیگه، بوی غم نمی دادن. در اون روزها مدت ها می شد که اشک به چشمت نمی یومد، در اون روزها مسخره می کردی دوستانی را که با دیدن یه فیلم غم انگیز اشکشون سرازیر می شد. در اون روزها حرف این دوست را نمی فهمیدی وقتی می گفت که دلش گرفته بوده داریوش گوش داده و همراهش گریه کرده. در اون روزها گرچه فقط سالی دو بار ، اونهم هربار دو هفته مادربزرگت را می دیدی، ولی خوشحال بودی از سالم بودن و سرحال بودنش،گرچه همش گله می کردکه کم می ریم به دیدنش. این گله ها که همیشه هست. اون روزها سبزه ی عید مادربزرگ خیلی خوب می شد، سبز سبز، پر پر. اون روزها تنگ بلور دو تا ماهی قرمز سرزنده داشت که زود نمی مردن. این روزها اما روزهای خوبی نیستن. بوی غم می دن، بوی دوری از مادربزرگ می دن. در این روزها با دیدن هر فیلمی اشک به چشمت می یاد. در این روزها حتی مثل اون دوست احتیاجی به داریوش گوش دادن نداری، خودش سرازیر می شه. مدت هاست که مادربزرگ را ندیدم، وقتی از توی تلفن صدای ضعیفش را می شنوم، دلم می گیره و دوباره بی موقع سرازیر می شه. مامان می گه به خاطر دوری از ماست. ضعیف شده و کم اشتها. بعضی چیزا را فراموش می کنه. می گفت امسال سبزه های عید خوب نشدن، زرد شدن. می گفت برای عید ماهی نگرفته. اون روزها همه خوشبخت بودیم، ولی کسی این را نمی دونست

Sonntag, März 18, 2007

وارد می شم، صندلی کنار پنجره مال منه، با خوشحالی می شینم. دختر بغل دستم می خواد که جام را با نامزدش عوض کنم که اونا پیش هم بشینن. مگه می شه نزدیک شدن به آسمان دودگرفته ی تهران را موقع فرود تجربه نکنم، با تاسف تقاضاش را رد می کنم. می شینه روی صندلی کنار دستم و روزنامه ی رسالت را ورق می زنه، با تعجب نگاه می کنم به قطع و فرم روزنامه که عوض شده، تازه روزنامه ی امروز هم هست. می خونم: خودکشی میان سربازان آمریکایی افزایش یافت. سرم را برمی گردونم و به توده ی ابری که مثل فرش زیر هواپیما پهن شده نگاه می کنم. روسریم هنوز نقش شال را بازی می کنه، یا بهتر بگم شالم هنوز نقش خودش را یازی می کنه. همه هنوز بی حجاب نشستن و به نظر هم نمی رسه که قراره این وضع تغییر کنه. دوباره چشمم به روزنامه ی رسالت می افته: اصولگرایان در سراسر کشور حائز اکثریت آرا شدند. از شمال ترکیه وارد ایران می شیم.ارومیه، زنجان، کرج، هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمان می شینه. روسری های چروک شده یا شال های گردن به سر کشیده می شن. دلهره یا شاید هم دلشوره. چقدر همه چیز عوض شده؟ آدما هم عوض شدن؟ شهر آیا واسم غریبه شده؟ ۶ سال زمان کمی نیست

Samstag, März 03, 2007

چند قاشق روزمرگی

آخیش، بالاخره اسباب کشی کردم، تموم شد، چقدر کار هست، تموم نمی شه. یه لامپ خیلی گنده گرفتم واسه کنار اتاقم، آخه اتاقای اینجا اصلن لامپ ندارن، باید خودمون یه چیزی بگیریم، با چه دردسری آوردمش خونه، خیلی سنگین بود، با چه دردسری همه ی قطعاتش را به هم وصل کردم، حالا می بینم یه قطعه ش کمه. حالا باید دوباره بازش کنم، ببرم، عوضش کنم. می خوام گریه کنم... ولی برای اونهم وقت ندارم

امشب مهمونی خداحافظی همون دوستیه که داره بعد از دوازده سال برای همیشه برمی گرده ایران. باید حس عجیبی داشته باشه. قراره سورپریز باشه

برای هشت مارس قراره یه برنامه برگزار کنیم با نمایش فیلم ده. و قراره گردانندگی جلسه ی بحث و گفتگوی بعد از فیلم با من و یکی از دوستام باشه. ما هم که الان بدجوری مشغول امتحانا هستیم، اصلن وقت نداریم خودمون را آماده کنیم. چه شود