Sonntag, März 18, 2007

وارد می شم، صندلی کنار پنجره مال منه، با خوشحالی می شینم. دختر بغل دستم می خواد که جام را با نامزدش عوض کنم که اونا پیش هم بشینن. مگه می شه نزدیک شدن به آسمان دودگرفته ی تهران را موقع فرود تجربه نکنم، با تاسف تقاضاش را رد می کنم. می شینه روی صندلی کنار دستم و روزنامه ی رسالت را ورق می زنه، با تعجب نگاه می کنم به قطع و فرم روزنامه که عوض شده، تازه روزنامه ی امروز هم هست. می خونم: خودکشی میان سربازان آمریکایی افزایش یافت. سرم را برمی گردونم و به توده ی ابری که مثل فرش زیر هواپیما پهن شده نگاه می کنم. روسریم هنوز نقش شال را بازی می کنه، یا بهتر بگم شالم هنوز نقش خودش را یازی می کنه. همه هنوز بی حجاب نشستن و به نظر هم نمی رسه که قراره این وضع تغییر کنه. دوباره چشمم به روزنامه ی رسالت می افته: اصولگرایان در سراسر کشور حائز اکثریت آرا شدند. از شمال ترکیه وارد ایران می شیم.ارومیه، زنجان، کرج، هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمان می شینه. روسری های چروک شده یا شال های گردن به سر کشیده می شن. دلهره یا شاید هم دلشوره. چقدر همه چیز عوض شده؟ آدما هم عوض شدن؟ شهر آیا واسم غریبه شده؟ ۶ سال زمان کمی نیست

Keine Kommentare: