در آستانه ی سال نو
اون روزها روزهای خوبی بودن. بوی مریضی، دوری از همدیگه، بوی غم نمی دادن. در اون روزها مدت ها می شد که اشک به چشمت نمی یومد، در اون روزها مسخره می کردی دوستانی را که با دیدن یه فیلم غم انگیز اشکشون سرازیر می شد. در اون روزها حرف این دوست را نمی فهمیدی وقتی می گفت که دلش گرفته بوده داریوش گوش داده و همراهش گریه کرده. در اون روزها گرچه فقط سالی دو بار ، اونهم هربار دو هفته مادربزرگت را می دیدی، ولی خوشحال بودی از سالم بودن و سرحال بودنش،گرچه همش گله می کردکه کم می ریم به دیدنش. این گله ها که همیشه هست. اون روزها سبزه ی عید مادربزرگ خیلی خوب می شد، سبز سبز، پر پر. اون روزها تنگ بلور دو تا ماهی قرمز سرزنده داشت که زود نمی مردن. این روزها اما روزهای خوبی نیستن. بوی غم می دن، بوی دوری از مادربزرگ می دن. در این روزها با دیدن هر فیلمی اشک به چشمت می یاد. در این روزها حتی مثل اون دوست احتیاجی به داریوش گوش دادن نداری، خودش سرازیر می شه. مدت هاست که مادربزرگ را ندیدم، وقتی از توی تلفن صدای ضعیفش را می شنوم، دلم می گیره و دوباره بی موقع سرازیر می شه. مامان می گه به خاطر دوری از ماست. ضعیف شده و کم اشتها. بعضی چیزا را فراموش می کنه. می گفت امسال سبزه های عید خوب نشدن، زرد شدن. می گفت برای عید ماهی نگرفته. اون روزها همه خوشبخت بودیم، ولی کسی این را نمی دونست
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen