چند قاشق روزمرگی
آخیش، بالاخره اسباب کشی کردم، تموم شد، چقدر کار هست، تموم نمی شه. یه لامپ خیلی گنده گرفتم واسه کنار اتاقم، آخه اتاقای اینجا اصلن لامپ ندارن، باید خودمون یه چیزی بگیریم، با چه دردسری آوردمش خونه، خیلی سنگین بود، با چه دردسری همه ی قطعاتش را به هم وصل کردم، حالا می بینم یه قطعه ش کمه. حالا باید دوباره بازش کنم، ببرم، عوضش کنم. می خوام گریه کنم... ولی برای اونهم وقت ندارم
امشب مهمونی خداحافظی همون دوستیه که داره بعد از دوازده سال برای همیشه برمی گرده ایران. باید حس عجیبی داشته باشه. قراره سورپریز باشه
برای هشت مارس قراره یه برنامه برگزار کنیم با نمایش فیلم ده. و قراره گردانندگی جلسه ی بحث و گفتگوی بعد از فیلم با من و یکی از دوستام باشه. ما هم که الان بدجوری مشغول امتحانا هستیم، اصلن وقت نداریم خودمون را آماده کنیم. چه شود
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen