ساعت زنگ می زنه، هفت صبحه، فکر می کنم که چقدر زود صبح شد. چشمهام را باز می کنم، با دلخوری یه نگاهی به ساعت میندازم، خاموشش می کنم، می غلطم به پهلو و می گم پنج دقيقه ی ديگه...
ساعت هفت و ربع گیج و خواب آلود از تخت ميام بيرون، می رم به طرف پنجره، پرده را کنار می زنم. بيرون سرد و ابری و مه گرفته اس. يه فحش آبدار روونه ی کلاس ساعت هشت صبح می کنم. بدجوری خوابم مياد. با خودم فکر می کنم، زياد هم مهم نيست اگه سر کلاس نرم.
يه نگاه ديگه به بيرون،
یه دو دو تا چار تا،
يه فحش ديگه،
تصميمم را می گيرم، می رم تو تخت، لحاف را می کشم روم و می گم گور بابای.....
Samstag, Dezember 06, 2003
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen