Freitag, April 30, 2004
Sonntag, April 25, 2004
Donnerstag, April 22, 2004
Montag, April 19, 2004
چمدونهاشون را که دادن به قسمت بار ديگه وقت زيادی نمونده بود، پاسپورتهاشون با بليطهاشون توی دستشون بود. يک ماهی می شد که دختر عمه ام و شوهرش اومده بودن پیش ما و الان وقت رفتن بود و خداحافظی. با مامان و بابا رفته بودیم بدرقه شون. دور که می شدن اشک حلقه شد توی چشمم. بابا و مامان هم با چشمای اشک آلود دورشدنشون را نگاه می کردن. هر از گاهی بر می گشتن و می خواستن که ما زودتر بریم.اشکای من ولی سرازیر شد. فکر نمی کردم که بخوام برای رفتنشون اشک بریزم. دوستشون دارم، ولی نه که بخوام اشک بریزم.شاید از عادت کردن بهشون بود توی این یک ماه.شایدم نه، یه حس عجیب، گاهی وقتها که دلت گرفته اس. و این بار بهانه ی خوبی بود برای اشک ریختن. و شاید اشکهای مامان و بابا هم به همین دلیل بود.و شایدم به این دلیل که اونا دارن بر می گردن به جایی که تو هم خیلی دوست داشتی الان اون جا می بودی، ولی باید حالا فقط پشت درهای بسته رفتنشون را بدرقه کنی. شاید اشکهای بابا به خاطر دوری بیست ساله از مردم و وطنی بوده که دوستشون داره و اشکای مامان به خاطر غریبی اینجا. و اشکای من به خاطر دوری، بازم دوری، از چی؟ از همه ی چیزهایی که باهاشون بزرگ شدی و به دیدن هر روزه شون عادت کردی و حالا نبودنشون را با همه ی وجودت حس می کنی. حتی دلت برای دیدن قیافه ی کریه فاطمه کماندوی دانشگاه هم تنگ شده، گرچه وقتی می دیدیش، یعنی دردسر، یعنی نفرت از این چادر سیاه کثیفی که انداخته رو سرش و مقنعه ی چونه دار احمقانه ش،یعنی ... ولی این معنی را هم می ده که همون جایی هستی که دوست داری باشی، نه این سر دنیا. وقتی اون موقع اشکام سرازیر شد حتما به همه ی این چیزا به طور ناخودآگاه فکر می کردم.
Dienstag, April 13, 2004
الان قبل از اينکه بيام خونه، سرراه رفتم به يه کتاب فروشي، همينطوری که کتابا را ورق می زدم چشمم افتاد به اين جمله: "جوری زندگی کن که وقتی برمی گردی به عقب بگی زندگيم مثل يه راه صاف و مستقيم نبوده، پيچ و خم زياد داشته، ولی اونجوری زندگی کردم که دوست داشتم، به روش خودم"
نمی دونم واقعا امکان داره که آدم اينجوری زندگی کنه؟ نمی دونم از آدما که اين سوال را بپرسي، چند درصدشون می گن اونجوری که دوست داشتن زندگی کردن؟؟ گاهی اونقدر آدم دنبال سگ دو زدنه و اونقدر غرق روزمرگی زندگی می شه که يادش می ره چه جوری ميخواسته زندگی کنه؟ چطور زندگی کردن را زیبا می دونسته؟ و برای چه روش زندگی کردن ارزش قائل بوده؟
نمی دونم واقعا امکان داره که آدم اينجوری زندگی کنه؟ نمی دونم از آدما که اين سوال را بپرسي، چند درصدشون می گن اونجوری که دوست داشتن زندگی کردن؟؟ گاهی اونقدر آدم دنبال سگ دو زدنه و اونقدر غرق روزمرگی زندگی می شه که يادش می ره چه جوری ميخواسته زندگی کنه؟ چطور زندگی کردن را زیبا می دونسته؟ و برای چه روش زندگی کردن ارزش قائل بوده؟
Montag, April 12, 2004
به نقل از پیک ایران :
به دنبال پذيرش استعفاي چند تن از اعضاي هيات دولت، ترميم كابينه آغاز مي شود.
يك منبع مطلع پارلماني در گفت و گو با خبرنگار پارلماني خبرگزاري كار ايران ،ايلنا ، گفت: رئيس جمهوري در آخرين جلسه هيات دولت اعلام كرد كه از اين پس هيچ منعي براي پذيرش استعفاي اعضاي هيات دولت ندارد.
وي افزود: به دنبال اين اعلام نظر محمد ستاريفر رئيس سازمان مديريت و برنامه ريزي كشور، عبدالواحد موسوي لاري وزير كشور، مرتضي حاجي وزير آموزش و پرورش و احمد خرم وزير راه و ترابري استعفاي خود را تقديم رئيس جمهوري كردند .
به دنبال پذيرش استعفاي چند تن از اعضاي هيات دولت، ترميم كابينه آغاز مي شود.
يك منبع مطلع پارلماني در گفت و گو با خبرنگار پارلماني خبرگزاري كار ايران ،ايلنا ، گفت: رئيس جمهوري در آخرين جلسه هيات دولت اعلام كرد كه از اين پس هيچ منعي براي پذيرش استعفاي اعضاي هيات دولت ندارد.
وي افزود: به دنبال اين اعلام نظر محمد ستاريفر رئيس سازمان مديريت و برنامه ريزي كشور، عبدالواحد موسوي لاري وزير كشور، مرتضي حاجي وزير آموزش و پرورش و احمد خرم وزير راه و ترابري استعفاي خود را تقديم رئيس جمهوري كردند .
Sonntag, April 11, 2004
تلويزيون را روشن کردم ببينم چی داره، روی همون شبکه اول موندم، پاپ داشت پيام عيد پاک را می خوند، اونم به همه ی زبونهای دنيا، با ايتاليايی شروع کرد، بعد فرانسوي، انگليسي، آلماني خلاصه همه ی زبونها ديگه، مجاري، اسپانيايي، پرتقالي، فنلاندي، مغولستانی و و و .بعد رسيد به عربي، خيلی جالب بود، بعد هر چی زبان هست ديگه، زبان اين کشورای استقلال يافته ی شوروی سابق، بعد رسيد به آسيا: تايلندي، فيليپيني، چيني، ژاپني، اندونزيايی.... سه زبان آخری هم اسپرانتو، لهستانی و لاتين. به فارسی نخوند، نمی دونم چرا مگه ايران و اين دو سه تا کشور فارسی زبون مسيحی ندارن؟ شايدم مسيحی معتقد ندارن؟ خلاصه نخوند دیگه! حالا یه چیز جالب تمام مدت سرش کج شده بود، با با آخه فکر کنم صد سالی داشته باشه، بگو مگه مجبوری، خوب می دادی به یکی به جات بخونه. تازه هی آب دهنشم میومد بیرون و از روی لبش می چکید پایین، دوربین هم زوم کرده بود روش. تازه اونقدر نامفهوم بود که من یک کلمه هم از حرفاش نفهمیدم،نمی تونست سرش را رو گردنش نگه داره،خوب معلومه نمی تونه مفهوم حرف بزنه،جمعیت زیادی هم جمع شده بودن، اکثرا هم جوون بودن، ۵۰،۰۰۰ نفر جمع شده بودن توی میدونی که پاپ سخنرانی می کرد و با خيابونای اطراف ۱۰۰،۰۰۰ نفر.تازه احتمال حمله های تروريستی بوده و باعث شده خيليا نيان. و الان هم گفت که پاپ پارکينسون داره.
برام جالبه بدونم اين همه جمعيت معتقدی بوده که اومده بوده يا مثلا توريست هايی که به خاطر تعطيلات الان در ايتاليا-رم هستن و ديدن اين مراسم براشون جالب بوده؟؟
برام جالبه بدونم اين همه جمعيت معتقدی بوده که اومده بوده يا مثلا توريست هايی که به خاطر تعطيلات الان در ايتاليا-رم هستن و ديدن اين مراسم براشون جالب بوده؟؟
Freitag, April 09, 2004
دوباره تنها شدي، تنهای تنها. ول ول. بايد احساس خوبی باشه، می گن احساس خوبيه. انگار زير پات خالی شده و دور و برت. مي دونی که هيچکدوم از دوستات موقعی که بهشون احتياج داری برات نيستن. می دونی که الان نه ديگه دوستی بهت کمک می تونه بکنه و نه هيچ کس ديگه. خودتی و خودت و بايد اين جريان را تنها از سر بگذرونی، تنهای تنها. می ترسی. می گن آدم را مقاوم می کنه. می گن تجربه است. من که شک دارم. بايد باشه؟ واقعا بايد باشه؟ چند بار بايد آدم تو زندگيش دل ببنده و دل بکنه؟ فکر می کنی راحته؟ هميشه بايد از کسايی خوشت بياد يا بهتر بگم کسايی ازت خوششون بيادکه همچين خيلی هم عادی و نرمال نيستن، هرکدومشون يه چيزيش می شه. حالا مثلا خودت خيلی نرمالی. ولی اينم می دونی که چند روز ديگه، نه چند هفته ی ديگه، شايدم چند ماه ديگه تموم شده، زندگی عاديت را از سر گرفتی، ولی می دونی که ديگه اون آدم قبلی نيستی. دفعه ی پيش هم ديگه آدم قبلی نبودی. اين دفعه هم می دونی که آدم قبلی نخواهی بود. انگار هرکدومشون يه چيزی را درون تو جا می ذارن، يه اثری، يه رد پايی.....نمی دونم چه احساسيه، بزرگ تر شدن، عاقل تر شدن، آروم تر شدن، يه قدم به جلو رفتن؟؟!! شايدم به عقب؟؟!! نمی دونم؟!
Donnerstag, April 08, 2004
اين مطلب قشنگ بود، کش رفتم، از وبلاگ لافم فينی :
بهار داره از راه مي رسه.اگرچه دلتنگي ها و اشك هاي گاه و بيگاه مهمون ناخونده’ دلمونه،اما ما هنوز هستيم.هستيم تا رويش دوباره’ زندگي رو ببينيم.رسيدن بهار رو ببينيم.و شكرگزار باشيم كه فرصتِ يكبار ديگه ديدنش رو داريم.مي دونم..مي دونم كافي نيست ولي لازمه.ما بايد براي زندگي كردن به همين بهانه هاي كوچك دلخوش باشيم تا بهانه هاي بزرگ از راه برسن..
پس زندگي كنيم به سلامتيِ اميد.
به سلامتيِ بهار
بهار داره از راه مي رسه.اگرچه دلتنگي ها و اشك هاي گاه و بيگاه مهمون ناخونده’ دلمونه،اما ما هنوز هستيم.هستيم تا رويش دوباره’ زندگي رو ببينيم.رسيدن بهار رو ببينيم.و شكرگزار باشيم كه فرصتِ يكبار ديگه ديدنش رو داريم.مي دونم..مي دونم كافي نيست ولي لازمه.ما بايد براي زندگي كردن به همين بهانه هاي كوچك دلخوش باشيم تا بهانه هاي بزرگ از راه برسن..
پس زندگي كنيم به سلامتيِ اميد.
به سلامتيِ بهار
Abonnieren
Posts (Atom)