Montag, April 19, 2004
چمدونهاشون را که دادن به قسمت بار ديگه وقت زيادی نمونده بود، پاسپورتهاشون با بليطهاشون توی دستشون بود. يک ماهی می شد که دختر عمه ام و شوهرش اومده بودن پیش ما و الان وقت رفتن بود و خداحافظی. با مامان و بابا رفته بودیم بدرقه شون. دور که می شدن اشک حلقه شد توی چشمم. بابا و مامان هم با چشمای اشک آلود دورشدنشون را نگاه می کردن. هر از گاهی بر می گشتن و می خواستن که ما زودتر بریم.اشکای من ولی سرازیر شد. فکر نمی کردم که بخوام برای رفتنشون اشک بریزم. دوستشون دارم، ولی نه که بخوام اشک بریزم.شاید از عادت کردن بهشون بود توی این یک ماه.شایدم نه، یه حس عجیب، گاهی وقتها که دلت گرفته اس. و این بار بهانه ی خوبی بود برای اشک ریختن. و شاید اشکهای مامان و بابا هم به همین دلیل بود.و شایدم به این دلیل که اونا دارن بر می گردن به جایی که تو هم خیلی دوست داشتی الان اون جا می بودی، ولی باید حالا فقط پشت درهای بسته رفتنشون را بدرقه کنی. شاید اشکهای بابا به خاطر دوری بیست ساله از مردم و وطنی بوده که دوستشون داره و اشکای مامان به خاطر غریبی اینجا. و اشکای من به خاطر دوری، بازم دوری، از چی؟ از همه ی چیزهایی که باهاشون بزرگ شدی و به دیدن هر روزه شون عادت کردی و حالا نبودنشون را با همه ی وجودت حس می کنی. حتی دلت برای دیدن قیافه ی کریه فاطمه کماندوی دانشگاه هم تنگ شده، گرچه وقتی می دیدیش، یعنی دردسر، یعنی نفرت از این چادر سیاه کثیفی که انداخته رو سرش و مقنعه ی چونه دار احمقانه ش،یعنی ... ولی این معنی را هم می ده که همون جایی هستی که دوست داری باشی، نه این سر دنیا. وقتی اون موقع اشکام سرازیر شد حتما به همه ی این چیزا به طور ناخودآگاه فکر می کردم.
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen