Freitag, April 09, 2004

دوباره تنها شدي، تنهای تنها. ول ول. بايد احساس خوبی باشه، می گن احساس خوبيه. انگار زير پات خالی شده و دور و برت. مي دونی که هيچکدوم از دوستات موقعی که بهشون احتياج داری برات نيستن. می دونی که الان نه ديگه دوستی بهت کمک می تونه بکنه و نه هيچ کس ديگه. خودتی و خودت و بايد اين جريان را تنها از سر بگذرونی، تنهای تنها. می ترسی. می گن آدم را مقاوم می کنه. می گن تجربه است. من که شک دارم. بايد باشه؟ واقعا بايد باشه؟ چند بار بايد آدم تو زندگيش دل ببنده و دل بکنه؟ فکر می کنی راحته؟ هميشه بايد از کسايی خوشت بياد يا بهتر بگم کسايی ازت خوششون بيادکه همچين خيلی هم عادی و نرمال نيستن، هرکدومشون يه چيزيش می شه. حالا مثلا خودت خيلی نرمالی. ولی اينم می دونی که چند روز ديگه، نه چند هفته ی ديگه، شايدم چند ماه ديگه تموم شده، زندگی عاديت را از سر گرفتی، ولی می دونی که ديگه اون آدم قبلی نيستی. دفعه ی پيش هم ديگه آدم قبلی نبودی. اين دفعه هم می دونی که آدم قبلی نخواهی بود. انگار هرکدومشون يه چيزی را درون تو جا می ذارن، يه اثری، يه رد پايی.....نمی دونم چه احساسيه، بزرگ تر شدن، عاقل تر شدن، آروم تر شدن، يه قدم به جلو رفتن؟؟!! شايدم به عقب؟؟!! نمی دونم؟!

Keine Kommentare: