پارسال توی يه همچين روزايی خيلی حالم بد بود، جسمی نه ها، از بدترين روزای زندگيم بود. نه، در واقع بدترين روزای زندگيم بود، قبل از اون يادم نمياد حالم به اين بدی بوده باشه، چرا شايد روزی که ترک وطن کردم!!! و چند روز بد از اون!!! ولی نه، اونموقع بيشتر تو شوک بودم، جوری که حس نمی کردم که حالم بده يا خوبه، يه احساس مردگی در عالم زندگي.
الان هم زندگی فقط می گذره، نه خوب، نه بد، گاهی خوب، گاهی بد. عين يه تابع سينوسی.
خوشحالم که از یه ماهه دیگه اونقدر سرم شلوغ میشه(درس و تو مایه های درس) که زیاد وقت نمی کنم به چیزای دیگه فکر کنم. اینم یه راهشه، اونقدر وقتتو با کارو و درس پر کنی که نفهمی روزات چطوری می گذرن. نمی خوای هم بدونی چطوری می گذرن، چون می دونی اونجوری که میخوای نمی گذرن.
Freitag, Januar 16, 2004
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen