Dienstag, Januar 20, 2004

اين برادر عزيز من تازگیا کلاس زبان قبول شده و متاسفانه يا خوشبختانه توی همين شهری که من دانشگاه می رم. و تا جا برای خودش پيدا کنه پيش من می مونه. می تونيد تصور کنيد که چجوريه؟ مثل اکثر پسرای ايرونی. يعنی مامان خانوم پخته و جلوی ايشون گذاشته، و برادر بزرگوار ما هم به سياه و سفيد دست نزده. امروز اومد يه لطفی بکنه و ليوانای قهوه را که از صبح مونده بود بشوره، حتما حدس می زنيد چی شد؟ ليوانای عزيز من هرکدوم به چند تکه تقسيم وراهی سطل آشغال شدن... . فکر کنم هنوز يه ۱۰ روز ديگه مهمون من باشه. خدا به دادم برسه. ( الان در فاصله ی ۱ متری من نشسته، اگه بفهمه چیا پشت سرش گفتم...)
نگيد چقدر بدجنسم ها! آخه يه اتاق فسقلی دارم که به زور جای خودم می شه. البته خودمونیم، يه همصحبت هم گاهی وقتا بد نيست، تنهايی آدم خل می شه.

Keine Kommentare: