می خوام يه داستان تعريف کنم. البته با اتفاقی که امروز افتاد زياد از واقعی يا ناواقعی بودن داستانم مطمئن نيستم. دنيای عجيبی است و آدماش عجيب تر.ديگه نمی دونی به کی اعتماد کنی و به کی نه. نمی دونی کی دوستت است، کی نيست. اصلا دیگه نمی دونی با کدوم يکی از لايه های تو در توی آدمای دوروبرت سروکار داري، با همون روييه؟ سطحی ترينه؟ خب پس همينه که گاهی وقتا مايوس می شي، آخه وقتی به هر دليلی اين لايه روييه کمی کنار می ره، از تعجب خشکت می زنه، يا شايدم شوکه می شي از اين همه تفاوت.
ولی شايد آدم بيشتر از همه از خودش نااميد می شه، که چرا .....
تا حالا احساس خر بودن، احمق بودن، ساده بودن و یا شاید بهتر بگم ساده لوح و ابله بودن کردید؟ من امروز کردم، اصلا احساس خوبی نیست، اصلا.
داستانم به کلی فراموش شد، فعلا بی خيال. شايد وقتی ديگر.
Montag, Januar 26, 2004
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen