Freitag, November 28, 2003

مادربزرگ و خاله حاضر می شن، يکی يک چادر سياه رنگ به سر می ندازن. مادربزرگ دخترک را هم آماده کرده، حدودا ۴ سالشه.راه می يفتن....
در بزرگ سياه آهنی انتظارشون را می کشه. نگهبانی خبر ملاقاتی را به داخل زندان می ده. در با صدای زنگ داری ورود ملاقاتی را اعلام می کنه......
بعد از کمی انتظار يه قامت سياه پوش غمگين وارد می شه، با صورتی گرفته که پس از ديدن دخترکش به خنده باز می شه. دخترک چهره ی مادر را حتی توی اون چادر سياه عبوس هم تشخيص می ده و به آغوشش پر می کشه......
ديگه حاضر نيست اين آغوش امن را از دست بده، ولی چه تلخه جدايی و چه خشن دستهايی که جدایی مادر از دختر را اين چنين بی مهابا رقم می زنن!

Donnerstag, November 27, 2003

نتايج پژوهش درباره مکانيزم دفاعي انسان
مردان «جنگ» يا «فرار» را می‌گزينند، و زنان «دوستی‌ورزی»


هرگاه که سرمان به شدت شلوغ است، چه از بابت کار و چه در مورد خانواده، اولين کاري که مي کنيم اين است که دوستانمان را از ياد مي بريم. به قولي، آنها را مي گذاريم در گوشه صندوقخانه.

Montag, November 24, 2003

خانواده ی کامل برای من يه خانواده ی ۴ نفری بود، چيزی که ما بايد در اصل می بوديم، ولی تا اون موقعی که من می تونم به ياد بيارم هميشه يه عضومون کم بود.
اگه قرار بود توی بازی هرکسی يه عددی را انتخاب کنه، ۴ هميشه عدد من بود. اونموقعی که هنوز اونقدر بچه بودم که باور می کردم سر سفره ی هفت سين موقع تحويل سال اگه دعا کنم خدا دعام را برآورده می کنه، هر سال دعا می کردم سال ديگه اينموقع ۴ نفری سر سفره بشينيم.
سالها گذشت.....
الان شديم ۴ نفر، ۴ نفری که بعد از سالهای دوری پيش هم بودن را تجربه می کنيم، تجربه ای که شايد خيلی هم دلچسب نيست.
فاصله ها، جدايی ها و دوری ها اثر خودشون را روی آدما می ذارن و آدمايی را که قرار بوده روزی نزديک ترين کس هم باشن، با هم غريبه و نا آشنا می کنن.

Donnerstag, November 20, 2003

از اول خط شروع می کنم، می رم تا آخر خط، برمی گردم و همين خط را دوباره می خونم. بارها و بارها و بارها. يه دفه به خودم می يام. دو تا چشم که يه سری کلمات را بی مفهوم تکرار می کنن. توی اتاق نيستم. به همه جا سر می زنم، غير از اونجايی که جسما حضور دارم.
شماره می گيرم. بوووووووووق،سکووووت، بووووووووووق.
با خودم فکر می کنم ،چند ماهه که نديدمش؟!
گوشی را برمی داره. خودشه.
آدمک: سلام،منم... چطوری؟
یه دوست: سلام. ( يه خورده خشک و رسمی) مرسي، تو چطوری؟
آدمک:می گذره.... زنگ نمی زنی؟ احوالی نمی پرسی؟
يه دوست: هفته ی پيش توی دانشگاه ديدمت ! از فاصله ی ۷۰ سانتی من رد شدی، تو صورتم نگاه کردی و رفتی! فکر کردم.....
آدمک: ها.....من؟؟؟؟؟ جدی می گی؟؟؟ اصلا نديدمت !!! نمی دونم شايد با افکارم يه جای ديگه بودم.

Dienstag, November 18, 2003

زنگ میزنم، در باز می شه، وارد می شم. توضیح می دم که نوبت ندارم. ولی از ديروز موقع غذا خوردن بدجوری درد می گيره. با طرف چپ اصلا نمی تونم چیزی بخورم. بايد حتما برم پيش دکتر.
- قبلا اينجا اومده بوديد؟
- نه. مال اينجا نيستم. مهمونم.
کارت بيمه را ميخواد. يه فرم می ده دستم که بايد پر کنم.
سر دکتره خلوته. بعد از ۱۰ دقيقه می رم تو. دوباره توضيح می دم، ايندفه مفصل تر.
آمپول بی حسی را می زنه و می ره بيرون...
صدای مته ی دندونپزشکی از اتاق بغلی مياد. از تصور اينکه اين بلا تا چند دقیقه ی ديگه سر خودم مياد، موهای تنم راست می شه. طرف چپ صورتم بی حس شده و حس می کنم لبم کج شده. نگاهی به ساعت می کنم ،از ۱۲ گذشته. با خودم فکر می کنم خدا کنه دکتره گرسنه اش نباشه، اونوقت سرهم بندی می کنه که زودتر به ناهارش برسه. باز فکر می کنم نکنه آمالگام استفاده کنه، یادم رفت بپرسم با چه ماده ای می خواد دندونم را پر کنه. توی این فکرا هستم که صدای دکتر از اتاق بغل میاد. با لهجه ی محلی اینجا حرف می زنه که من به سختی چیزی می فهمم. با خودم می گم خوب شد گفتم که مال اینجا نیستم.
بعد از چند دقيقه يه سايه به در شيشه ای نزديک می شه. دکتر با يه لبخند مياد تو.
شروع می کنه. صدای مته بلند می شه. چشمام را می بندم. همين طور می چرخه، دندون رو خالی می کنه و می ره پايين. از این صدا بدم میاد.
حالا شروع می کنه به پر کردن با یه ماده ی سفید، خیالم راحت میشه. بعد صدای يه دستگاهی پشت سرم بلند می شه. چشمام را باز می کنم ببینم چه خبره. دستيار دکتر يه چيزی می ده دستش. اينکه آمالگامه !!!!
کارش تموم می شه. کارت بيمه را می ده دستم. چيز ديگه ای نمی گه. ميپرسم تا ۲ ساعت چيزی نخورم ديگه.
_ ميتونيد بخوريد. فقط حواستون به بی حسی باشه.


هنوز يه ساعت نشده، هنوز چيزی نخوردم، ولی نميدونم چرا حس می کنم حالا دندون پايينيه ، اونی که دقيقا زيرشه درد ميکنه، بدجوريم درد ميکنه.

خيلی بده تو سفر همچين چيزايی پيش بياد، از دماغ آدم در مياد.
زندان قصر به تاريخ پيوست

شهردار تهران در مراسم تخريب زندان قصر به وعده ای اشاره کرد که بنيانگذار جمهوری اسلامی در اولين روزهای تاسيس حکومت جديد به مردم داده بود که در جمهوری اسلامی زندان ها به مدرسه تبديل شود.
تبديل زندان قصر به پارک و تفرجگاه، بيست و پنج سال بعد از آن تاريخ و در زمانی صورت گرفت که هفتاد و يک زندان تازه در کشور ساخته شده که در خود ۱۷۷ هزار زندانی را جا می دهند

Freitag, November 14, 2003

بهش گفتم آدمک جون، اون عينک را از چشمت بردار.با اون فقط يا سياه می بينی يا سفيد.
اينقدر سخت نگير، پرتوقع نباش. آدما همه عيب و ايراد دارن، هرکسی يه جوريه، تو هم يه جوری هستی. مهم اينه که بتونی هرکسی را اونجوری که هست ببينی، بعدش ديگه اين چيزا پيش نمياد.
گاهی اوقات ما آدما بد می شيم، نمی دونم چی می شه که اينجوری می شيم، فکر می کنيم فقط حق با خودمونه، فکر می کنیم بقيه خودخواه شدن و برای دوستياشون ارزش زيادی قايل نيستن و به فکر خودشونن و و و

Mittwoch, November 12, 2003

- من نمی دونم کی ما را آورد گذاشت وسط اين ميدون. اگه ما اهل صلح باشیم چی؟ يکی بگه ما کی رو بايد ببينيم اگه نخوايم بجنگيم؟

- بدآوردی داداش، مسئولش رفته مسافرت، حالا حالاها هم برنمی گرده. برو فعلا مبارزه کن.
البته يه استثنا هست. اونايی که وضعشون خيلی اورژانسيه، می تونن شخصا اقدام کنن. ولی توصيه نمی شه.
زندگی!!!!؟؟؟؟؟؟
هووووومممم....
در ظاهر سعی می کنه خودشو خوشگل و ترگل ورگل نشون بده، ولی چون اصلش اين نيست بعضی وقتا از دستش درمی ره و....
در باطن ولی يه ميدونه برای مبارزه، مبارزه برای بودن، برای کم نياوردن، برای....

Dienstag, November 11, 2003

امروز می خواستم برم دانشگاه . اولین قطار که نيومد. این یعنی ۲۰ دقیقه علاف شدن. رفتم توی يه مغازه ، يه خورده مجله ها را ورق زدم. بعد از ۲۰ دقیقه رفتم بالا. اين دفعه اعلام کردن که يه ساعت تاخير داره. دست از پا درازتر اومدم خونه.آخه شما بگيد ارزش داره به خاطر يه کلاس ۴۵ دقيقه ای ، ۸۰ دقيقه توی سرما بمونم؟
يه ربع ديگه بايد برم تا به کلاس بعدی برسم ، شيطونه می گه ، مگه بيکاری دختر ، اگه اين يکی هم دير بياد چی؟

Mittwoch, November 05, 2003

آدمک قاطی کرده. اين نخای دست و پاهاش بدجوری پيچيدن تو هم. هرچی هم سعی می کنه بازشون کنه نميشه. ديگه خسته شده. فعلا نشسته يه گوشه کاری نمی کنه.نه اينکه منتظر باشه يکی بياد اين بندا را باز کنه ها،نه. خودش تا حالا تنهايی از پسشون براومده حالا هم بر مياد.فقط يه کم خسته اس و بی رمق. يه خورده انرژی بگيره، تجديد قوا کنه پا ميشه.

گاهی وقتا دور نشستن و نظاره کردن هم بد نيست.
امروز صبح شکست. يکی ديگه مونده.

Montag, November 03, 2003

نه،واقعا، اگه بخوايم واقع بين باشيم، برای کی مهمه که حال تو چطوره؟ برای هيح کی. هيچ کی هيچ کی.
حتی برای خانواده ات هم مهم نيست.يه لبخند مسخره رو لبات باشه براشون کافيه، فکر می کنن حالت خوبه.حالا که برای هيچ کس مهم نيست، پس خری که به بقيه می گی چته؟ خوب اگه حتما بايد بگی بشين برای در و ديوارا بگو.

Sonntag, November 02, 2003

دلم بعضی وقتا بدجوری هوای بعضی چيزا را می کنه.دوستای صميمی ، پنجشنبه های درکه، ساعتها معطل شدن برای گرفتن کارت جشنواره، حتی چلو قيمه های ماه محرم.(تازه هوای يه عالمه چيز خوردنی ديگه هم می کنه که روم نمی شه بنويسم.)
البته خوب دل آدم که هوای خاطره های بد را نمی کنه،می کنه؟ فکر نمی کنم.حتی سعی می کنه فراموششون کنه.

هر کجا هستم باشم
آسمان مال منست