Freitag, November 28, 2003

مادربزرگ و خاله حاضر می شن، يکی يک چادر سياه رنگ به سر می ندازن. مادربزرگ دخترک را هم آماده کرده، حدودا ۴ سالشه.راه می يفتن....
در بزرگ سياه آهنی انتظارشون را می کشه. نگهبانی خبر ملاقاتی را به داخل زندان می ده. در با صدای زنگ داری ورود ملاقاتی را اعلام می کنه......
بعد از کمی انتظار يه قامت سياه پوش غمگين وارد می شه، با صورتی گرفته که پس از ديدن دخترکش به خنده باز می شه. دخترک چهره ی مادر را حتی توی اون چادر سياه عبوس هم تشخيص می ده و به آغوشش پر می کشه......
ديگه حاضر نيست اين آغوش امن را از دست بده، ولی چه تلخه جدايی و چه خشن دستهايی که جدایی مادر از دختر را اين چنين بی مهابا رقم می زنن!

Keine Kommentare: