Dienstag, November 18, 2003

زنگ میزنم، در باز می شه، وارد می شم. توضیح می دم که نوبت ندارم. ولی از ديروز موقع غذا خوردن بدجوری درد می گيره. با طرف چپ اصلا نمی تونم چیزی بخورم. بايد حتما برم پيش دکتر.
- قبلا اينجا اومده بوديد؟
- نه. مال اينجا نيستم. مهمونم.
کارت بيمه را ميخواد. يه فرم می ده دستم که بايد پر کنم.
سر دکتره خلوته. بعد از ۱۰ دقيقه می رم تو. دوباره توضيح می دم، ايندفه مفصل تر.
آمپول بی حسی را می زنه و می ره بيرون...
صدای مته ی دندونپزشکی از اتاق بغلی مياد. از تصور اينکه اين بلا تا چند دقیقه ی ديگه سر خودم مياد، موهای تنم راست می شه. طرف چپ صورتم بی حس شده و حس می کنم لبم کج شده. نگاهی به ساعت می کنم ،از ۱۲ گذشته. با خودم فکر می کنم خدا کنه دکتره گرسنه اش نباشه، اونوقت سرهم بندی می کنه که زودتر به ناهارش برسه. باز فکر می کنم نکنه آمالگام استفاده کنه، یادم رفت بپرسم با چه ماده ای می خواد دندونم را پر کنه. توی این فکرا هستم که صدای دکتر از اتاق بغل میاد. با لهجه ی محلی اینجا حرف می زنه که من به سختی چیزی می فهمم. با خودم می گم خوب شد گفتم که مال اینجا نیستم.
بعد از چند دقيقه يه سايه به در شيشه ای نزديک می شه. دکتر با يه لبخند مياد تو.
شروع می کنه. صدای مته بلند می شه. چشمام را می بندم. همين طور می چرخه، دندون رو خالی می کنه و می ره پايين. از این صدا بدم میاد.
حالا شروع می کنه به پر کردن با یه ماده ی سفید، خیالم راحت میشه. بعد صدای يه دستگاهی پشت سرم بلند می شه. چشمام را باز می کنم ببینم چه خبره. دستيار دکتر يه چيزی می ده دستش. اينکه آمالگامه !!!!
کارش تموم می شه. کارت بيمه را می ده دستم. چيز ديگه ای نمی گه. ميپرسم تا ۲ ساعت چيزی نخورم ديگه.
_ ميتونيد بخوريد. فقط حواستون به بی حسی باشه.


هنوز يه ساعت نشده، هنوز چيزی نخوردم، ولی نميدونم چرا حس می کنم حالا دندون پايينيه ، اونی که دقيقا زيرشه درد ميکنه، بدجوريم درد ميکنه.

خيلی بده تو سفر همچين چيزايی پيش بياد، از دماغ آدم در مياد.

Keine Kommentare: