Dienstag, Februar 03, 2004
يادمه چند سال پيش، همون موقع که دوران روزنامه های دوم خردادی بود و درشون را هنوز تخته نکرده بودن، هر روز صبح سر راه دانشگاه با چه شوری يکی از اين روزنامه ها را می خريدم و می رفتم دانشگاه. کلاسمون پر بود پر از دانشجويان مومنی که يه تار موشون هم ديده نمی شد و هر روز صبح با نگاهی نه چندان خوشايند ورود من و روزنامه ام به کلاس را نظاره می کردن. کسانی که روزشون تنها با وضو و نماز و درس پر مي شد و فکر می کردن تنها وظیفه ی زندگیشون درس خوندن است. از اون سالها پنج شش سالی می گذره و من دیگه در ایران نیستم، ولی نمی تونم تصور کنم که الان وضع جور دیگه ای باشه. اون موقع اگه می خواستی خودت را زیاد قاطی این مسایل کنی، می شدی گاو پیشونی سفید و کم کم ازت فاصله می گرفتن. یعنی حالا یه جور دیگه اس؟؟ نمی دونم ما چرا فکر می کنیم سرمون باید به کار خودمون باشه و کاری به این ارا نداشته باشیم. مگه کشوری که وضعش الان اینه، کشور من و تو نیست، مگه کشور ما نیست؟؟ حالم از این همه سردی و بی تفاوتی و نگاههای تهی بی مسئولیت و بی خبر از همه جا بهم می خوره. نمی گم الان می شه کاری کرد. ولی دنبال کردن قضایا و تپیدن دل برای وطنی که می خواد آزادی و سربلندی را تجربه کنه، یه چیزه و بی خیال بودن و گفتن این که بذار بقیه بیفتن جلو و کارها را درست کنن، ما خودمونو چرا قاطی کنیم، یه چیز دیگه.
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen