Samstag, Februar 14, 2004
زبونم را می کشم به پشت دندونای پايينيم، يه جوری زبرن، انگار تميز نيستن، حس بدی بهم دست می ده. اين خط را تموم کنم پا ميشم مسواک می زنم.مسواک را بر می دارم، خودم را توی آينه نگاه می کنم،از اون روزاييه که از قيافه ی خودم خوشم مياد. خوشگل نيست ولی خوشم مياد، بخصوص از بينی ام وقتی توی آينه از روبرو بهش نگاه می کنم.نگاه می کنم به موهام، هنوز به خاطر ژلی که ديروز بهشون زدم مجعدن، صبح حتی دوش هم نگرفتم و هنوز دارم با لباس خواب می پلکم. مسواک را که توی دهنم می ذارم می رم طرف پنجره. خيابون را که نگاه می کنم ياد شبی ميفتم که تو برای اولين بار قرار بود بيايی ايبجا.ياد اون موقعی که راه را اشتباه رفتی و سر از دانشگاه در آوردي، خدا پدر راننده تاکسيه را بيامرزه. اون شب يادم نمی ره، يه لبخند به لبت بود، ولی فکرت معلوم بود حسابی مشغوله، انتظار من را اونجوری نداشتي، تعجب کردي، از قيافه ی بچه گانه ام يا نمی دونم شايد هم از چيز ديگه ای. از ديشب، نصفه شب که پا شدم برم دستشويی يهو نگرانت شدم، حالت خوبه؟
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen