Montag, August 13, 2007

هشتم و نهم آگوست در کاسل بودم، جایی که نمایشگاه هنرهای مدرن و معاصر به اسم دکومنتا، هر پنج سال یک بار برگزار می شه. یه عالمه اثر که نمی شه حتمن اسم هنری روشون گذاشت. البته خب آثار مدرن بودن. ولی بارها و بارها در طول این دیدار ۲ روزه از خودم پرسیدم یعنی این واقعن یه اثر هنریه؟؟؟؟ خیلی جاها مرز هنر و ... قاطی می شه. این سه نقطه را داشته باشید فعلن، دارم دنبال کلمه ش می گردم. یعنی آدم اگه به عنوان هنرمند معروف شد هر مزخرفی که تولید کنه می شه اثر هنری؟؟؟ از آثار مورد توجه نمایشگاه نقاشی های خیلی بزرگ نقاش شیلیایی خوان داویلا بود که پر از المان های سیاسی و جنسیتی و تحریک کننده بود. عکس هایی را که گرفتم میذارم توی فتوبلاگم که لینکش این بغل اشتباهه، باید درستش کنم. این آدرس درستشهwww.flickr.com/photos/adamak2

Freitag, Juli 06, 2007

یکشنبه ۱۷ دی ۸۵، ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه ی عصر.تهران، کافه ۷۸
قهوه ترک با شیر سفارش دادم و از فضای اینجا با سیگار فیلیپ موریس لذت می برم. تنها اومدم، یه کتاب هم با خودم آوردم برای خوندن. تنها اومدم چون کسی پایه نبود، نه اینکه کسی نبود که همراهیم کنه، نه، کسی نبود که بیاد و با این فضا حال کنه. موزیک ملایم بی کلام. اینجا کافیه قلم را به دست بگیری، خودش می نویسه. چقدر حال می ده بعضی وقتا یه پکی بزنی و بری توی عوالمی که بیشتر اوقات بهشون اجازه ی اظهار وجود نمی دی. امشب مشخص می شه که پروازم عقب می افته و می تونم ۳ روز بیشتر ایران بمونم یا نه. اصلن نمی دونم که آیا واقعن می خواهم بیشتر بمونم یا نه. امروز یکی از دوستان می پرسید که آیا میخوام ایران زندگی کنم؟ جوابی برای این سوال نداشتم.به این فکر کردم که چقدر از دوستان ایرانم فاصله گرفتم، چقدر در این چند سالی که ایران نبودم عوض شدم، بقیه ی فکرها دیگه روی کاغذ هم نمیان، همون جا توی ذهن، شکل گرفته و نگرفته دفن میشن

Sonntag, April 15, 2007

نمی دونم چرا ناخودآگاه وسط درس خوندن در کتابخونه ی دانشگاه به یادش می افتم. هیچ موقع درست نشناختمش، یا شاید نخواستم که بشناسمش. باهاش رابطه ی تنگاتنگی نداشتم، همیشه برام غیرقابل نفوذ بود. شاید شناختنش منوط به شناختن بابام میشد. وقتی بابا را شناختم، با تعریف هایی که ازش می کرد چقدر مشتاق بودم وقتی به ایران برمی گردم، سیر ببینمش و درست بشناسمش. چند ماه پیش که بعد از چند سال برای اولین بار به ایران برگشتم، تنها چیزی که یاد آورش بود، یه قبر بود و آدمی که زیرش خوابیده را دیگه نمی شه شناخت. عمو در یک تصادف رفت
و هر ازگاهی سرکلاس، در خیابون و در موقعیت های مختلف به یادم میاد

Montag, April 09, 2007

زمان: سیزده بدر پارسال، مکان: پاریس، قبرستان پرلاشز
سیزده بدر، باران، پرلاشز، قطعه ی ۸۵
حس غریبیست، سیزده بدر در پاریس بودن و در قبرستان پرلاشز
پرلاشز بزرگ بود، خیلی بزرگ و برای ما که برای اولین بار ( به قصد پیدا کردن یه آرامگاه) وارد یک قبرستان اروپایی می شدیم، آنهم از نوع پاریسیش پیچیده بود و با وجود اینکه شماره ی قطعه را می دانستیم و جایش را از روی نقشه پیدا کرده بودیم باز هم در قبرستان گیج شدیم. بالاخره با زحمت کسی را که مسئول آنجا بود پیدا کردیم و سراغ صادق هدایت را گرفتیم. سئوال از دهانمان کامل در نیامده بود که گفت: دنبال من بیایید. احساس غرور و تعجبی کردیم و دنبال مرد راه افتادیم. گفت که به شکل یه هرم سیاه رنگ است،کاملن مشخص است. بعد هم که سنبل های تازه و سبزه عید در اطراف آرامگاه تعجب و غرور ما را دوچندان کرد

Dienstag, März 20, 2007

در آستانه ی سال نو
اون روزها روزهای خوبی بودن. بوی مریضی، دوری از همدیگه، بوی غم نمی دادن. در اون روزها مدت ها می شد که اشک به چشمت نمی یومد، در اون روزها مسخره می کردی دوستانی را که با دیدن یه فیلم غم انگیز اشکشون سرازیر می شد. در اون روزها حرف این دوست را نمی فهمیدی وقتی می گفت که دلش گرفته بوده داریوش گوش داده و همراهش گریه کرده. در اون روزها گرچه فقط سالی دو بار ، اونهم هربار دو هفته مادربزرگت را می دیدی، ولی خوشحال بودی از سالم بودن و سرحال بودنش،گرچه همش گله می کردکه کم می ریم به دیدنش. این گله ها که همیشه هست. اون روزها سبزه ی عید مادربزرگ خیلی خوب می شد، سبز سبز، پر پر. اون روزها تنگ بلور دو تا ماهی قرمز سرزنده داشت که زود نمی مردن. این روزها اما روزهای خوبی نیستن. بوی غم می دن، بوی دوری از مادربزرگ می دن. در این روزها با دیدن هر فیلمی اشک به چشمت می یاد. در این روزها حتی مثل اون دوست احتیاجی به داریوش گوش دادن نداری، خودش سرازیر می شه. مدت هاست که مادربزرگ را ندیدم، وقتی از توی تلفن صدای ضعیفش را می شنوم، دلم می گیره و دوباره بی موقع سرازیر می شه. مامان می گه به خاطر دوری از ماست. ضعیف شده و کم اشتها. بعضی چیزا را فراموش می کنه. می گفت امسال سبزه های عید خوب نشدن، زرد شدن. می گفت برای عید ماهی نگرفته. اون روزها همه خوشبخت بودیم، ولی کسی این را نمی دونست

Sonntag, März 18, 2007

وارد می شم، صندلی کنار پنجره مال منه، با خوشحالی می شینم. دختر بغل دستم می خواد که جام را با نامزدش عوض کنم که اونا پیش هم بشینن. مگه می شه نزدیک شدن به آسمان دودگرفته ی تهران را موقع فرود تجربه نکنم، با تاسف تقاضاش را رد می کنم. می شینه روی صندلی کنار دستم و روزنامه ی رسالت را ورق می زنه، با تعجب نگاه می کنم به قطع و فرم روزنامه که عوض شده، تازه روزنامه ی امروز هم هست. می خونم: خودکشی میان سربازان آمریکایی افزایش یافت. سرم را برمی گردونم و به توده ی ابری که مثل فرش زیر هواپیما پهن شده نگاه می کنم. روسریم هنوز نقش شال را بازی می کنه، یا بهتر بگم شالم هنوز نقش خودش را یازی می کنه. همه هنوز بی حجاب نشستن و به نظر هم نمی رسه که قراره این وضع تغییر کنه. دوباره چشمم به روزنامه ی رسالت می افته: اصولگرایان در سراسر کشور حائز اکثریت آرا شدند. از شمال ترکیه وارد ایران می شیم.ارومیه، زنجان، کرج، هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمان می شینه. روسری های چروک شده یا شال های گردن به سر کشیده می شن. دلهره یا شاید هم دلشوره. چقدر همه چیز عوض شده؟ آدما هم عوض شدن؟ شهر آیا واسم غریبه شده؟ ۶ سال زمان کمی نیست

Samstag, März 03, 2007

چند قاشق روزمرگی

آخیش، بالاخره اسباب کشی کردم، تموم شد، چقدر کار هست، تموم نمی شه. یه لامپ خیلی گنده گرفتم واسه کنار اتاقم، آخه اتاقای اینجا اصلن لامپ ندارن، باید خودمون یه چیزی بگیریم، با چه دردسری آوردمش خونه، خیلی سنگین بود، با چه دردسری همه ی قطعاتش را به هم وصل کردم، حالا می بینم یه قطعه ش کمه. حالا باید دوباره بازش کنم، ببرم، عوضش کنم. می خوام گریه کنم... ولی برای اونهم وقت ندارم

امشب مهمونی خداحافظی همون دوستیه که داره بعد از دوازده سال برای همیشه برمی گرده ایران. باید حس عجیبی داشته باشه. قراره سورپریز باشه

برای هشت مارس قراره یه برنامه برگزار کنیم با نمایش فیلم ده. و قراره گردانندگی جلسه ی بحث و گفتگوی بعد از فیلم با من و یکی از دوستام باشه. ما هم که الان بدجوری مشغول امتحانا هستیم، اصلن وقت نداریم خودمون را آماده کنیم. چه شود

Mittwoch, Februar 21, 2007

فردا هم یه روزه مثل بقیه ی ۳۶۴ روز دیگه ی سال. مثل همه ی روزای دیگه فردا هم دیر از خواب بلند می شی و از دست خودت عصبانی می شی ، چون با خودت قرار گذاشته بودی زود بلند بشی بری کتابخونه درس بخونی و دوباره به خودت قول می دی که شب زودتر بخوابی بری اینکه بتونی صبح زودتر بلند بشی
فردا هم مثل همه ی روزای دیگه دیر از خونه می ری بیرون و مجبور می شی بدوی تا به متروت برسی
مثل همه ی روزای دیگه چون که دیر به کتابخونه می رسی، باید دنبال جای خالی بگردی، ولی بالاخره پیدا می کنی و مثل همه ی روزای دیگه با چند تا از بچه ها می ری سلف دانشگاه برای ناهار و دنبال یه ناهار به درد بخور می گردی و متاسف می شی که امروز ماهی جزو غذاها نیست، برای اینکه امروز جمعه نیست. و بعد دوباره برمی گردی کتابخونه و شاید مثل بعضی روزا یه آشنای ایرانی ببینی و چند کلمه باهاش گپ بزنی
تنها فرقی که فردا با۳۶۴ روز دیگه ی سال خواهد داشت اینه که احتمالن چند تا تلفن بیشتر از روزای دیگه خواهی داشت و
سعی می کنی که شاد و خوشحال باشی و تشکر کنی از اینکه به یادت بودن
!همین

Dienstag, Februar 20, 2007

روزای آخر را در آپارتمان فسقلیم و در شهر فسقلیم( برای ما ایرانی ها که به شهر ۱۲ میلیونی عادت داریم، شهر زیر ۱ میلیون جمعیت فسقلی حساب می شه) میگذرونم. این آپارتمان و این شهر همراه بود با خاطره های خوب و بد، خاطره هایی که به یادآوردنشون هنوز دل را به درد می آرن و خاطره هایی که یادآوریشون لبخند به لب می نشونن. شش سال و نیم زندگی در این شهر را پشت سر می ذارم به امید این که شهر جدید روزهای بهتری را به ارمغان بیاره
خوشحالم که دارم از اینجا می رم، برای این که فکر می کنم شهر جدید محل تجربه های بهتری خوهد بود، با آدم های بیشتری آشنا خوهم شد، که البته مطمئن نیستم دوست داشتنی تر هم خواهند بود. به قول یکی از بچه ها برم اونجا لات تر می شم، بیشتر الواتی می کنم، بد هم نیست، دیگه باید از سال های آخر دهه ی بیست زندگی استفاده کرد
این سال ها دیگه برنمی گردن

Donnerstag, Februar 15, 2007

منتظر قطار هستم که برم خونه. دوستی را می بینم از بچه های دانشگاه. ایرونیه و از من قدیمی تر. می گم یه مدته که توی دانشگاه پیداش نیست، درسش چی شد؟ می گه چند ماهه که تموم شده.خوب، چه می کنی الان؟مکثی می کنه و با لبخند می گه:دارم برمی گردم ایران. ۱۰ مارچ بلیط دارم.تعجب می کنم. واقعا"؟آره دیگه. ۱۲ سال بسه. ۱۲ سال اینجا بودی!؟ چه حسی داری می خوای برگردی؟نمی دونم. قاطی. بعد از این همه مدت، بعد از ۱۲ سال برگشتن...آره، باید حس غریبی باشه. نمی تونم تصور کنم.
بعضی وسایلش را داده به بروبچه ها، یه مقداری هم با خودش می بره. حالا باید بره اونجا دنبال کار و نمی دونه که به راحتی کار پیدا کنه یا نه
دیدن این دوست منو یاد صحبتی که با یه دوست دیگه داشتم، انداخت. پارسال رفته بود آمریکا، کوتاه اونجا بود.می گفت: آمریکا خوبیش اینه که خیلی زود تو را می پذیره. دیگه خارجی و غریبه براش نیستی. ولی باید فرهنگت را بدی و مثل خودش بشی تا بپذیرتت. کانادا ولی تو را با فرهنگ خودت می پذیره. یعنی با فرهنگ خودت و در عین حال احساس غریبگی نمی کنی. اروپا ولی، یا همین آلمان خودمون، تو را نمی پذیره، چه با فرنگ خودت، چه بی فرهنگ خودت، همیشه خارجی هستی
خیلی دوست دارم بدونم، وقتی برگرده ایران، بعد از ۱۲ سال، چه حسی خوهد داشت. حس خونه؟ نمی دونم

Sonntag, September 03, 2006

من هنوز هم با تعريف وبلاگ مشکل دارم، بعضی​ها می​گن وبلاگ دفتر خاطرات الکترونيکی هست، مثل دفتر خاطرات می​تونی هر چه دل تنگت می​گه و می​خواد درش بنویسی، اکثر وبلاگ​نويس​ها هم که در نوشتن کم​تجربه هستن و فقط برای دل خودشون می​نويسن، ولی بعضی​ها معتقدن کسی که می​نويسه و نوشته​اش را برای خوندن در اختيار بقيه می​ذاره، اجازه نداره هر خزعبلی بنويسه، به​هر​حال تعهدی داره نسبت به خواننده​هاش. منم اين وسط موندم، هر دو نظر تا حدی درست هستن. فقط تفاوت در اينه که، موقعی که بچه بوديم و دفتر خاطرات می​نوشتيم، اونقدر خصوصی می​نوشتيم که چهار تا قفل و زنجير بهش می​زديم، هفت تا سوراخ، توی کمد لباسها قايمش می​کرديم که يه​موقع به​دست نامحرم نيفته. ولی قضيه​ی اين دفتر خاطرات الکترونيکی جداست، انگار که دفتر خاطراتت را باز ميذاری توی اتاقت، در اتاق را هم عمدن چهار لنگه باز که هر کی رد می​شه حتمن يه سرکی بکشه توی اتاق ونگاهی در دفتر. حالا موندم که پس دفتر خاطرات الکترونيکی بايد همونقدر خصوصی باشه مثل دفتر خاطرات راستکي، کی حدومرز می​ذاره؟ خودمون؟ خودم دوست دارم از يه​طرف خيلی خصوصی ننويسم و فکر کنم که بالاخره چند تا خواننده دارم برای خوندن مطالبم و از ​طرف دیگر چون با اومدن کامپیوتر و اینترنت و تکنولوژی مدرن کم​کم بساط کاغذ و قلم برچیده می​شه، و کمتر کسی مثل من ورق​های دفتر خاطراتش را سياه می​کنه، دوست دارم مطالب پراکنده​ای را که دارم يه​جا هم که شده برای دل خودم جاودانی کنم. می​تونم مطالب وبلاگم را به​ دو بخش تقسيم کنم. پس ببينم چی می​شه!!!

Dienstag, August 29, 2006

سلام، بعد از حدود يک سال و پنج ماه برگشتم. البته هنوز نمی​دونم که موندنی می​شم يا نه. ولی يه شور دوباره دارم برای نوشتن. يه اتفاقاتی در حال رخ دادنه. يه​سری تغيير، تحول. دارم اومدن اين تغييرات را حس می​کنم، برای تحولات جديد بايد ولی از قبلت يه​کم جدا بشي، شايد هم خيلی. بايد اين فصل از زندگی را بست تا فصل جديد بتونه باز بشه. بين اين دو فصل بودن ولی خيلی بده. از گذشته​ات نمی​خوای به​راحتی جدا شی و به تغييرات نمی​خوای به​راحتی تن بدی. اين روزها پر از ترديد​ها و تشويش​هاست. روزهای بهانه و تشويش، روزگار ترانه و اندوه.... روزگار سکوت و تنهايي، پی هم​انس خويشتن گشتن...نمی​دونم اين پست را اصلا بذارم يا نه. نمی​دونم اصلا آپديت کنم يانه، اين روزها جواب بیشتر سوال​ها نمی​دونم است. فکر می​کنم بايد بذارم اون​چيزی که داره مياد بياد.

Samstag, April 02, 2005

می‌گن يه موقع‌هايي، يه روزايي، تو بعضی حال و هواها، يه فازايی (فازهايی) هست که ديگه حوصله‌ی کتاب خوندن هم نداري، يه فازايی هست که حوصله‌ی پدر و مادرت را نداري، يه فازايی هست که حوصله‌ی بعضی دوستات رانداري، يه فازايی هست که اصلا هم دلت برای ایران تنگ نمی‌شه، يه فازايی هست که وقتی توی اتاقت نگاهت به آخرين رديف چوبی قفسه‌ی کتابات می‌افته، به گيتارت که همون‌جا افتاده و خاک می‌خوره، می‌گی خريدمت که يادت بگيرم، همين‌روزا ميارمت پايين لااقل گرد و خاک روت را پاک می‌کنم.
عوضش يه فازايی هست که دلتنگی می‌کنی برای پدر و مادرت، برای دوستات، برای ايران، برای کتاب‌های نخونده، برای هزار کار نکرده.
اينا همش فازن، ميان و ميرن. ولی نکنه يکيشون موندنی بشه.



- می‌گم اين که نشد چهارماه يه بار بيايي، گرد و خاک اينجا را بگيري، کامنت‌هات را بخوني، يه پست خوب يا بد هم بذاری و بری تا چهار ماه ديگه.
- می‌گه خوب اينم از اون فازاست ديگه. ولی نکنه موندنی بشه.

Montag, Februar 21, 2005

امروز ۳ اسفنده، ۲۶ سال پيش در چنين روزی به‌دنيا اومدم.

امروز نباید برم پيش مامان‌اينا، آخه برادرم امتحان داره، بايد تا آخر هفته صبر کنم.

نمی‌دونم چرا، ولی چندسالی هست که ديگه بی‌صبرانه روز تولدم را انتظار نمی‌کشم، نه به اين دليل که وای سنم رفت بالا و پير شدم، بلکه به اين دليل که وای سنم رفت بالا و خوب که چي، زندگی چقدر مسخره‌س.

نمی‌دونم چرا ولی چند سالی هست که روز تولدم به اين مزخرفات فکر می‌کنم و از اين مزخرفات می‌نويسم.

هم خوشحال می‌شی، هم خجالت می‌کشی، وقتی که روز تولدت Mailbox را که باز می‌کنی، چندتايی Email می‌بينی از دوستای ايرانت که هنوز یادشون هست که تولدت چه روزیه و تو دیگه نمی‌دونی که تولدشون چه روزیه، یعنی می‌دونی‌ها، ولی حدودی، مثلا می‌دونی که حدودا توی چه ماهی هرکدوم تولد دارن، ولی خوب مثلا نمی‌دونی که کی باید تبریک بگی، مثلا خیلی ضایعه که تو اول ماه تبریک بگی و طرف تولدش آخر ماه باشه.


جدی نگيريد، اينا هذيان‌های يه ذهن درهم بود که صاحبش امروز تولدشه.

Mittwoch, Januar 12, 2005

دو نيمه‌ی من دارن باهم بحث می‌کنن، سبک سنگين می‌کنن:
نيمه‌ی اول: گاهی اوقات با خودم می‌گم، بابا دور هرچی ایرونیه خط بکش، خیال خودت را هم راحت کن.
نیمه‌‌ی دوم: نه اینکه حالا خیلی دوستای غیر ایرونی داری که وقتت را با اونا بگذرونی.
نيمه‌ی اول: نه، ندارم، البته خیلی هم وقت اضافی ندارم.
نیمه‌‌ی دوم: اصلا جریان چیه؟ چرا می‌خوای دورشون را خط بکشی.
نيمه‌ی اول: هیچی بابا، اینا بعضی وقتا پشت سر آدم یه حرفایی می‌زنن که پشت سر غیر هم‌وطنشون نمی‌زنن. به‌جای اینکه از همین موفقیت‌های کوچیک تو خوشحال بشن، نمی‌دونم می‌شه بهش گفت حسادت یا نه، ولی یه‌جورایی می‌خوان طرف را یا کار طرف را بی‌اهمیت نشون بدن. مثلا: اوه، چندماه (۳ برابر زمانی که من خونده بودم) برای این امتحان درس خوند، خوب معلومه ۱ می‌شه. یکی نیست بگه خوب تو هم اگه عرضه‌ش را داری بخون ۱ بگیر، اگه نداری، دهنت را ببند.
ولی بالاخره آدم به دوست احتیاج داره، اونم هم‌زبون، اونم تو غربت. آره در این که شکی نیست.
نیمه‌ی دوم: خوب اين درست. حالا می‌خوای چيکار کنی؟
نيمه‌ی اول: نمی‌دونم، شايد روابطم را باهاشون تقليل بدم در حد همين روابط سطحی. نه اينکه منم اين‌جوری بشم. نه، منظورم اين نيست. يعنی اينکه حدو مرزم را باهاشون نگه دارم. خب چيکار می‌شه کرد، وقتی دور و برت اينجور آدما هستن (توهین نشه به یکی دو تا دوست خیلی ماه ایرونی که دارما!!) بايد باهاشون بسازی و کنار بيای ديگه.
نيمه‌ی دوم: هوم‌م‌م، پس داری از پرينسيپ‌هات کوتاه ميای!! جالبه!!
نيمه‌ی اول: چيکار کنم پس، با همه قطع رابطه کنم؟ نمی‌شه که. تازه همين حالاش هم رابطه ها و دوستام خيلی کمتر از ايرانن. ديگه از اين کمتر که دق می‌کنم.
نيمه‌ی دوم: ...