Montag, August 13, 2007
Freitag, Juli 06, 2007
Sonntag, April 15, 2007
Montag, April 09, 2007
Dienstag, März 20, 2007
Sonntag, März 18, 2007
Samstag, März 03, 2007
آخیش، بالاخره اسباب کشی کردم، تموم شد، چقدر کار هست، تموم نمی شه. یه لامپ خیلی گنده گرفتم واسه کنار اتاقم، آخه اتاقای اینجا اصلن لامپ ندارن، باید خودمون یه چیزی بگیریم، با چه دردسری آوردمش خونه، خیلی سنگین بود، با چه دردسری همه ی قطعاتش را به هم وصل کردم، حالا می بینم یه قطعه ش کمه. حالا باید دوباره بازش کنم، ببرم، عوضش کنم. می خوام گریه کنم... ولی برای اونهم وقت ندارم
امشب مهمونی خداحافظی همون دوستیه که داره بعد از دوازده سال برای همیشه برمی گرده ایران. باید حس عجیبی داشته باشه. قراره سورپریز باشه
برای هشت مارس قراره یه برنامه برگزار کنیم با نمایش فیلم ده. و قراره گردانندگی جلسه ی بحث و گفتگوی بعد از فیلم با من و یکی از دوستام باشه. ما هم که الان بدجوری مشغول امتحانا هستیم، اصلن وقت نداریم خودمون را آماده کنیم. چه شود
Mittwoch, Februar 21, 2007
Dienstag, Februar 20, 2007
Donnerstag, Februar 15, 2007
دیدن این دوست منو یاد صحبتی که با یه دوست دیگه داشتم، انداخت. پارسال رفته بود آمریکا، کوتاه اونجا بود.می گفت: آمریکا خوبیش اینه که خیلی زود تو را می پذیره. دیگه خارجی و غریبه براش نیستی. ولی باید فرهنگت را بدی و مثل خودش بشی تا بپذیرتت. کانادا ولی تو را با فرهنگ خودت می پذیره. یعنی با فرهنگ خودت و در عین حال احساس غریبگی نمی کنی. اروپا ولی، یا همین آلمان خودمون، تو را نمی پذیره، چه با فرنگ خودت، چه بی فرهنگ خودت، همیشه خارجی هستی
خیلی دوست دارم بدونم، وقتی برگرده ایران، بعد از ۱۲ سال، چه حسی خوهد داشت. حس خونه؟ نمی دونم
Sonntag, September 03, 2006
Dienstag, August 29, 2006
Samstag, April 02, 2005
عوضش يه فازايی هست که دلتنگی میکنی برای پدر و مادرت، برای دوستات، برای ايران، برای کتابهای نخونده، برای هزار کار نکرده.
اينا همش فازن، ميان و ميرن. ولی نکنه يکيشون موندنی بشه.
- میگم اين که نشد چهارماه يه بار بيايي، گرد و خاک اينجا را بگيري، کامنتهات را بخوني، يه پست خوب يا بد هم بذاری و بری تا چهار ماه ديگه.
- میگه خوب اينم از اون فازاست ديگه. ولی نکنه موندنی بشه.
Montag, Februar 21, 2005
امروز نباید برم پيش ماماناينا، آخه برادرم امتحان داره، بايد تا آخر هفته صبر کنم.
نمیدونم چرا، ولی چندسالی هست که ديگه بیصبرانه روز تولدم را انتظار نمیکشم، نه به اين دليل که وای سنم رفت بالا و پير شدم، بلکه به اين دليل که وای سنم رفت بالا و خوب که چي، زندگی چقدر مسخرهس.
نمیدونم چرا ولی چند سالی هست که روز تولدم به اين مزخرفات فکر میکنم و از اين مزخرفات مینويسم.
هم خوشحال میشی، هم خجالت میکشی، وقتی که روز تولدت Mailbox را که باز میکنی، چندتايی Email میبينی از دوستای ايرانت که هنوز یادشون هست که تولدت چه روزیه و تو دیگه نمیدونی که تولدشون چه روزیه، یعنی میدونیها، ولی حدودی، مثلا میدونی که حدودا توی چه ماهی هرکدوم تولد دارن، ولی خوب مثلا نمیدونی که کی باید تبریک بگی، مثلا خیلی ضایعه که تو اول ماه تبریک بگی و طرف تولدش آخر ماه باشه.
جدی نگيريد، اينا هذيانهای يه ذهن درهم بود که صاحبش امروز تولدشه.
Mittwoch, Januar 12, 2005
نيمهی اول: گاهی اوقات با خودم میگم، بابا دور هرچی ایرونیه خط بکش، خیال خودت را هم راحت کن.
نیمهی دوم: نه اینکه حالا خیلی دوستای غیر ایرونی داری که وقتت را با اونا بگذرونی.
نيمهی اول: نه، ندارم، البته خیلی هم وقت اضافی ندارم.
نیمهی دوم: اصلا جریان چیه؟ چرا میخوای دورشون را خط بکشی.
نيمهی اول: هیچی بابا، اینا بعضی وقتا پشت سر آدم یه حرفایی میزنن که پشت سر غیر هموطنشون نمیزنن. بهجای اینکه از همین موفقیتهای کوچیک تو خوشحال بشن، نمیدونم میشه بهش گفت حسادت یا نه، ولی یهجورایی میخوان طرف را یا کار طرف را بیاهمیت نشون بدن. مثلا: اوه، چندماه (۳ برابر زمانی که من خونده بودم) برای این امتحان درس خوند، خوب معلومه ۱ میشه. یکی نیست بگه خوب تو هم اگه عرضهش را داری بخون ۱ بگیر، اگه نداری، دهنت را ببند.
ولی بالاخره آدم به دوست احتیاج داره، اونم همزبون، اونم تو غربت. آره در این که شکی نیست.
نیمهی دوم: خوب اين درست. حالا میخوای چيکار کنی؟
نيمهی اول: نمیدونم، شايد روابطم را باهاشون تقليل بدم در حد همين روابط سطحی. نه اينکه منم اينجوری بشم. نه، منظورم اين نيست. يعنی اينکه حدو مرزم را باهاشون نگه دارم. خب چيکار میشه کرد، وقتی دور و برت اينجور آدما هستن (توهین نشه به یکی دو تا دوست خیلی ماه ایرونی که دارما!!) بايد باهاشون بسازی و کنار بيای ديگه.
نيمهی دوم: هوممم، پس داری از پرينسيپهات کوتاه ميای!! جالبه!!
نيمهی اول: چيکار کنم پس، با همه قطع رابطه کنم؟ نمیشه که. تازه همين حالاش هم رابطه ها و دوستام خيلی کمتر از ايرانن. ديگه از اين کمتر که دق میکنم.
نيمهی دوم: ...