Mittwoch, Dezember 31, 2003

شهره آغداشلو در خانه ای از ماسه و مه ( House of Sand and Fog )
BBC Persian





Montag, Dezember 29, 2003

Donnerstag, Dezember 18, 2003

سردمه، مثل هميشه. خودم را می چسبونم به شوفاژ اتاقم. چشمم می يفته به گيلاسهای شراب. چند وقته بدون استفاده موندن؟ بعد چشمم می يفته به شيشه ی شرابی که چهار پنج ماه پيش خريديم. قرار شد همون شب يا فرداش دخلش را بياريم، ولی هنوز باز نشده همونجا مونده. بغلش هم يه شيشه تکيلا، هفت هشت ماهه که اونجاست و فقط يک سومش خالی شده. با خودم ميگم، تو که اهلش نيستی چرا می خری؟ به خودم جواب می دم: پا باشه اهلش هم هستيم.
کسی نبود؟
از تو هم که نااميد شدم!

Dienstag, Dezember 16, 2003

بدون شرح

پيک ايران:
خامنه ای :ذلت امروز صدام، سرانجام همه مستكبران و ظالمان جهان است!
رفسنجانی : عاقبت خفت بار صدام نتيجه ظلم و ناديده گرفتن حقوق مردم است!

Montag, Dezember 15, 2003

دعوت از زنان برای شرکت در همایش سراسری اتحاد جمهوری خواهان ایران
از صد سال گذشته تا به امروز جنبش زنان از پیچ و خم هایی گذر کرده که اگر چه ظاهرا دستاوردی چشمگیر بهمراه نداشته، در هر دوره قوی تر، پرمحتواتر و آگاهانه تر به میدان مبارزه کشیده شده است. ما زنان راهی طولانی را با پایداری و استقامت پشت سر گذارده ایم و با عزمی استوار و خستگی ناپذیر راهی طولانی تر در پیش داریم. زنان ایران هر روز با کوله باری از ایستادگی، تلاش و پیکار و با صبر و حوصله این جنبش را به جلو می رانند. جنبش اجتماعی زنان با جنبش دمکراتیک پیوندی تنگاتنگ دارد. با شرکت خود در همایش جمهوری خواهان ایران در برلین، 8 تا 10 ژانویه 2004، استمرار و پایداری مان را در این راه نشان دهیم و برای رسیدن به اهدافمان که مشارکت برابر در تمام عرصه های سازندگی ایرانی دمکراتیک و آزاد است، گرد هم آییم.

به امید دیدار در همایش جمهوری خواهان در برلین
کمیسیون زنان
اتحاد جمهوری خواهان ایران

آدمای زيادی هستن که خوشحالن چون که امروز اول هفته اس و می رن مدرسه يا دانشگاه يا سر کار. خوب حتما توی مدرسه يا دانشگاه يا سرکار خبری هست.
آدمايی هم هستن که خوشحال می شن وقتی از سر کار يا دانشگاه يا مدرسه ميان خونه. خوب حتما توی خونه خبری هست که خوشحالن.
بعضيا هم با خوشحالی منتظر رسيدن آخر هفته هستن. خوب حتما ....
بعضيا هم منتظر تعطيلات هستن و کريسمس.خوب حتما....
چقدر يکنواخت می شه زندگی وقتی آدم در انتظار چيزی نباشه. شب میشه، روز میشه، شب ميشه، دوباره روز ميشه و هيچ اتفاقی نمی یفته، اگه هم بی يفته مطمئنا از نوع خوبش نيست.

Sonntag, Dezember 14, 2003

"دريغا، اگرخانم عبادی اين سرمايه بزرگ را که آسان به دست نيامده به آسانی در بازی های سياسی دو جناح و يا ورود به گفتمان هائی که مرز وی را با اصلاح طلبان حاکميت درهم می ريزد، و موجب دوری ايشان از بسياری از مردم بويژه نسل جوان می شود، هزينه کند....." میهن
"صدام حسين در زادگاهش تکريت دستگير شد : مردم در خيابان های شهرهای مختلف عراق به شادی پرداخته اند ." پيک ايران
*خاتمي گفت: «امروز هيچ زنداني مطبوعاتي در ايران وجود ندارد؛ به جز يك نفر و اين يك نفر هم پرونده اش مورد بررسي قرار گرفته و گزارش دادند كه جرم وي سياسي نيست و او داراي تخلف مالي است.» روزنامه شرق


*دفتر رييس جمهور انتساب خبر نبودن زنداني مطبوعاتي در ايران به خاتمي را تکذيب کرد، ايرنا
تهران ، ايرنا : ۲۰ آذر۱۳۸۲ برابر با۱۱ دسامبر۲۰۰۳
دفتر رييس جمهورى اسلامي ايران روز شنبه در اطلاعيه اى انتساب خبرى در
خصوص نبودن زنداني مطبوعاتي در ايران را به "سيد محمد خاتمي " تکذيب کرد.
برخي از رسانه هاى تهران روز شنبه در خبرى به نقل از"سيد محمد خاتمي "
رييس جمهورى اسلامي ايران نوشتند که "در ايران هيچ زنداني مطبوعاتي وجود
ندارد".
دفتر رييس جمهورى در اطلاعيه خود نوشت که "مطلب نقل شده هم با مضمون و
چارچوب سخنان رييس جمهورى و هم با متن صريح سخنان وى ناسازگار است ."
اين دفترتصريح کرد که ""رييس جمهورى در مصاحبه خود اظهار داشته "دولت
و قوه مجريه در ايران از مدافعان سرسخت آزادى بيان و آزادى فعاليت هاى
سياسي است "". gooya news

Freitag, Dezember 12, 2003

صدای هو هوی باد، پنجره ی نيمه بسته، دود سيگار...
يه مونيتور سرد بی روح که ديگه با اونم حال نمی کنی. پنجره محکم بهم می خوره. تنها موجودات زنده ی اتاق چند تا شاخه بامبوس سبز، که سبزيشون ديگه آدم را به نشاط نمی ياره، يه ذهن درهم و آشفته و افکاری که با شدت تمام می فرستی پس کله ات تا چند دقيقه ای راحتت بذارن. دوست داری امشب تا صبح بشينی ومست کني، سيگار، آبجو، سيگار، آبجو تا خود خود صبح

Donnerstag, Dezember 11, 2003

زبان جديد جوانان ايرانی چيست؟

کمتر کسی در جمع جوانان معنای صحبت های آنان را می فهمد. آنها زبانی ساخته اند که شرط دانستن اش جوان بودن است. خيلی از ما معنای "پژو حسرتی"، "مخ کسی را چت کردن"، "زاخار"، "زيدوفسکی" و... را نمی دانيم و البته حدس هم نمی زنيم.

Mittwoch, Dezember 10, 2003

الان مصاحبه ی شيرين عبادی را در CNN مي ديدم. يه احساس خيلی قشنگ يواش يواش می ره زير پوست آدم. نمی دونم چيه؟ افتخاره؟ غروره؟ سربلنديه؟ يه ترکيبی از همه شون. با خودم فکر می کنم که ما هم بالاخره داریم بعد از اين همه مدت سرمون را از اون زير زيرا مياريم بالا، که ما هم هستيم، ما هم می تونيم و ما اون کشور عقب مونده ی جهان سومی که تصور اکثر مردم دنياست نيستيم. ما هم می خواهيم نفس بکشيم، با تمام وجود و احساس خفگی نکنيم.

Samstag, Dezember 06, 2003

ساعت زنگ می زنه، هفت صبحه، فکر می کنم که چقدر زود صبح شد. چشمهام را باز می کنم، با دلخوری یه نگاهی به ساعت میندازم، خاموشش می کنم، می غلطم به پهلو و می گم پنج دقيقه ی ديگه...
ساعت هفت و ربع گیج و خواب آلود از تخت ميام بيرون، می رم به طرف پنجره، پرده را کنار می زنم. بيرون سرد و ابری و مه گرفته اس. يه فحش آبدار روونه ی کلاس ساعت هشت صبح می کنم. بدجوری خوابم مياد. با خودم فکر می کنم، زياد هم مهم نيست اگه سر کلاس نرم.
يه نگاه ديگه به بيرون،
یه دو دو تا چار تا،
يه فحش ديگه،
تصميمم را می گيرم، می رم تو تخت، لحاف را می کشم روم و می گم گور بابای.....

Donnerstag, Dezember 04, 2003

مادر فرزند كش‌ قرباني‌ كدام‌ شرايط‌ است‌؟

باز هم‌ خبر مرگ‌ كودكي‌ ديگر. باز هم‌ انعكاس‌ رخداد شكنجه‌ كودكي‌ كه‌ بر اثر آزار مادر خود دچار مرگ‌ مغزي‌ شده‌ است‌. باز پيكر كم‌رمق‌ كودكي‌ نحيف‌ بر اثر ضرب‌ و شتمي‌ شديد بر تخت‌ بيمارستان‌ افتاده‌ و باز جسم‌ كودكي‌ بي‌دفاع‌، آماج‌ ضربات‌ مرگبار شلاق‌ قرار گرفته‌. پيكري‌ كه‌ تپش‌هاي‌ ضعيف‌ قلبش‌،تنها به‌ مدد ابزار پزشكي‌ در جسم‌ بي‌جانش‌ طنين‌ مي‌افكند. »مغز«اميد كوچك‌ بر اثر شدت‌ ضربات‌ از كار افتاده‌. »اميد«مرده‌ است‌ . باورش‌ سخت‌ است‌أ حتي‌ براي‌ مادري‌ كه‌ اميد را به‌ اين‌ روز انداخته‌، مادري‌ كه‌ اميد زندگي‌ اش‌ به‌ نااميدي‌ مطلق‌ تبديل‌ شده‌ . زني‌ كه‌ روزگار او را مبدل‌ به‌ قاتلي‌ ناآرام‌ كرده‌أ قاتلي‌ كه‌ قرباني‌اش‌ ، تكه‌يي‌ از وجود اوست‌......

Freitag, November 28, 2003

مادربزرگ و خاله حاضر می شن، يکی يک چادر سياه رنگ به سر می ندازن. مادربزرگ دخترک را هم آماده کرده، حدودا ۴ سالشه.راه می يفتن....
در بزرگ سياه آهنی انتظارشون را می کشه. نگهبانی خبر ملاقاتی را به داخل زندان می ده. در با صدای زنگ داری ورود ملاقاتی را اعلام می کنه......
بعد از کمی انتظار يه قامت سياه پوش غمگين وارد می شه، با صورتی گرفته که پس از ديدن دخترکش به خنده باز می شه. دخترک چهره ی مادر را حتی توی اون چادر سياه عبوس هم تشخيص می ده و به آغوشش پر می کشه......
ديگه حاضر نيست اين آغوش امن را از دست بده، ولی چه تلخه جدايی و چه خشن دستهايی که جدایی مادر از دختر را اين چنين بی مهابا رقم می زنن!

Donnerstag, November 27, 2003

نتايج پژوهش درباره مکانيزم دفاعي انسان
مردان «جنگ» يا «فرار» را می‌گزينند، و زنان «دوستی‌ورزی»


هرگاه که سرمان به شدت شلوغ است، چه از بابت کار و چه در مورد خانواده، اولين کاري که مي کنيم اين است که دوستانمان را از ياد مي بريم. به قولي، آنها را مي گذاريم در گوشه صندوقخانه.

Montag, November 24, 2003

خانواده ی کامل برای من يه خانواده ی ۴ نفری بود، چيزی که ما بايد در اصل می بوديم، ولی تا اون موقعی که من می تونم به ياد بيارم هميشه يه عضومون کم بود.
اگه قرار بود توی بازی هرکسی يه عددی را انتخاب کنه، ۴ هميشه عدد من بود. اونموقعی که هنوز اونقدر بچه بودم که باور می کردم سر سفره ی هفت سين موقع تحويل سال اگه دعا کنم خدا دعام را برآورده می کنه، هر سال دعا می کردم سال ديگه اينموقع ۴ نفری سر سفره بشينيم.
سالها گذشت.....
الان شديم ۴ نفر، ۴ نفری که بعد از سالهای دوری پيش هم بودن را تجربه می کنيم، تجربه ای که شايد خيلی هم دلچسب نيست.
فاصله ها، جدايی ها و دوری ها اثر خودشون را روی آدما می ذارن و آدمايی را که قرار بوده روزی نزديک ترين کس هم باشن، با هم غريبه و نا آشنا می کنن.

Donnerstag, November 20, 2003

از اول خط شروع می کنم، می رم تا آخر خط، برمی گردم و همين خط را دوباره می خونم. بارها و بارها و بارها. يه دفه به خودم می يام. دو تا چشم که يه سری کلمات را بی مفهوم تکرار می کنن. توی اتاق نيستم. به همه جا سر می زنم، غير از اونجايی که جسما حضور دارم.
شماره می گيرم. بوووووووووق،سکووووت، بووووووووووق.
با خودم فکر می کنم ،چند ماهه که نديدمش؟!
گوشی را برمی داره. خودشه.
آدمک: سلام،منم... چطوری؟
یه دوست: سلام. ( يه خورده خشک و رسمی) مرسي، تو چطوری؟
آدمک:می گذره.... زنگ نمی زنی؟ احوالی نمی پرسی؟
يه دوست: هفته ی پيش توی دانشگاه ديدمت ! از فاصله ی ۷۰ سانتی من رد شدی، تو صورتم نگاه کردی و رفتی! فکر کردم.....
آدمک: ها.....من؟؟؟؟؟ جدی می گی؟؟؟ اصلا نديدمت !!! نمی دونم شايد با افکارم يه جای ديگه بودم.

Dienstag, November 18, 2003

زنگ میزنم، در باز می شه، وارد می شم. توضیح می دم که نوبت ندارم. ولی از ديروز موقع غذا خوردن بدجوری درد می گيره. با طرف چپ اصلا نمی تونم چیزی بخورم. بايد حتما برم پيش دکتر.
- قبلا اينجا اومده بوديد؟
- نه. مال اينجا نيستم. مهمونم.
کارت بيمه را ميخواد. يه فرم می ده دستم که بايد پر کنم.
سر دکتره خلوته. بعد از ۱۰ دقيقه می رم تو. دوباره توضيح می دم، ايندفه مفصل تر.
آمپول بی حسی را می زنه و می ره بيرون...
صدای مته ی دندونپزشکی از اتاق بغلی مياد. از تصور اينکه اين بلا تا چند دقیقه ی ديگه سر خودم مياد، موهای تنم راست می شه. طرف چپ صورتم بی حس شده و حس می کنم لبم کج شده. نگاهی به ساعت می کنم ،از ۱۲ گذشته. با خودم فکر می کنم خدا کنه دکتره گرسنه اش نباشه، اونوقت سرهم بندی می کنه که زودتر به ناهارش برسه. باز فکر می کنم نکنه آمالگام استفاده کنه، یادم رفت بپرسم با چه ماده ای می خواد دندونم را پر کنه. توی این فکرا هستم که صدای دکتر از اتاق بغل میاد. با لهجه ی محلی اینجا حرف می زنه که من به سختی چیزی می فهمم. با خودم می گم خوب شد گفتم که مال اینجا نیستم.
بعد از چند دقيقه يه سايه به در شيشه ای نزديک می شه. دکتر با يه لبخند مياد تو.
شروع می کنه. صدای مته بلند می شه. چشمام را می بندم. همين طور می چرخه، دندون رو خالی می کنه و می ره پايين. از این صدا بدم میاد.
حالا شروع می کنه به پر کردن با یه ماده ی سفید، خیالم راحت میشه. بعد صدای يه دستگاهی پشت سرم بلند می شه. چشمام را باز می کنم ببینم چه خبره. دستيار دکتر يه چيزی می ده دستش. اينکه آمالگامه !!!!
کارش تموم می شه. کارت بيمه را می ده دستم. چيز ديگه ای نمی گه. ميپرسم تا ۲ ساعت چيزی نخورم ديگه.
_ ميتونيد بخوريد. فقط حواستون به بی حسی باشه.


هنوز يه ساعت نشده، هنوز چيزی نخوردم، ولی نميدونم چرا حس می کنم حالا دندون پايينيه ، اونی که دقيقا زيرشه درد ميکنه، بدجوريم درد ميکنه.

خيلی بده تو سفر همچين چيزايی پيش بياد، از دماغ آدم در مياد.
زندان قصر به تاريخ پيوست

شهردار تهران در مراسم تخريب زندان قصر به وعده ای اشاره کرد که بنيانگذار جمهوری اسلامی در اولين روزهای تاسيس حکومت جديد به مردم داده بود که در جمهوری اسلامی زندان ها به مدرسه تبديل شود.
تبديل زندان قصر به پارک و تفرجگاه، بيست و پنج سال بعد از آن تاريخ و در زمانی صورت گرفت که هفتاد و يک زندان تازه در کشور ساخته شده که در خود ۱۷۷ هزار زندانی را جا می دهند

Freitag, November 14, 2003

بهش گفتم آدمک جون، اون عينک را از چشمت بردار.با اون فقط يا سياه می بينی يا سفيد.
اينقدر سخت نگير، پرتوقع نباش. آدما همه عيب و ايراد دارن، هرکسی يه جوريه، تو هم يه جوری هستی. مهم اينه که بتونی هرکسی را اونجوری که هست ببينی، بعدش ديگه اين چيزا پيش نمياد.
گاهی اوقات ما آدما بد می شيم، نمی دونم چی می شه که اينجوری می شيم، فکر می کنيم فقط حق با خودمونه، فکر می کنیم بقيه خودخواه شدن و برای دوستياشون ارزش زيادی قايل نيستن و به فکر خودشونن و و و

Mittwoch, November 12, 2003

- من نمی دونم کی ما را آورد گذاشت وسط اين ميدون. اگه ما اهل صلح باشیم چی؟ يکی بگه ما کی رو بايد ببينيم اگه نخوايم بجنگيم؟

- بدآوردی داداش، مسئولش رفته مسافرت، حالا حالاها هم برنمی گرده. برو فعلا مبارزه کن.
البته يه استثنا هست. اونايی که وضعشون خيلی اورژانسيه، می تونن شخصا اقدام کنن. ولی توصيه نمی شه.
زندگی!!!!؟؟؟؟؟؟
هووووومممم....
در ظاهر سعی می کنه خودشو خوشگل و ترگل ورگل نشون بده، ولی چون اصلش اين نيست بعضی وقتا از دستش درمی ره و....
در باطن ولی يه ميدونه برای مبارزه، مبارزه برای بودن، برای کم نياوردن، برای....

Dienstag, November 11, 2003

امروز می خواستم برم دانشگاه . اولین قطار که نيومد. این یعنی ۲۰ دقیقه علاف شدن. رفتم توی يه مغازه ، يه خورده مجله ها را ورق زدم. بعد از ۲۰ دقیقه رفتم بالا. اين دفعه اعلام کردن که يه ساعت تاخير داره. دست از پا درازتر اومدم خونه.آخه شما بگيد ارزش داره به خاطر يه کلاس ۴۵ دقيقه ای ، ۸۰ دقيقه توی سرما بمونم؟
يه ربع ديگه بايد برم تا به کلاس بعدی برسم ، شيطونه می گه ، مگه بيکاری دختر ، اگه اين يکی هم دير بياد چی؟

Mittwoch, November 05, 2003

آدمک قاطی کرده. اين نخای دست و پاهاش بدجوری پيچيدن تو هم. هرچی هم سعی می کنه بازشون کنه نميشه. ديگه خسته شده. فعلا نشسته يه گوشه کاری نمی کنه.نه اينکه منتظر باشه يکی بياد اين بندا را باز کنه ها،نه. خودش تا حالا تنهايی از پسشون براومده حالا هم بر مياد.فقط يه کم خسته اس و بی رمق. يه خورده انرژی بگيره، تجديد قوا کنه پا ميشه.

گاهی وقتا دور نشستن و نظاره کردن هم بد نيست.
امروز صبح شکست. يکی ديگه مونده.

Montag, November 03, 2003

نه،واقعا، اگه بخوايم واقع بين باشيم، برای کی مهمه که حال تو چطوره؟ برای هيح کی. هيچ کی هيچ کی.
حتی برای خانواده ات هم مهم نيست.يه لبخند مسخره رو لبات باشه براشون کافيه، فکر می کنن حالت خوبه.حالا که برای هيچ کس مهم نيست، پس خری که به بقيه می گی چته؟ خوب اگه حتما بايد بگی بشين برای در و ديوارا بگو.

Sonntag, November 02, 2003

دلم بعضی وقتا بدجوری هوای بعضی چيزا را می کنه.دوستای صميمی ، پنجشنبه های درکه، ساعتها معطل شدن برای گرفتن کارت جشنواره، حتی چلو قيمه های ماه محرم.(تازه هوای يه عالمه چيز خوردنی ديگه هم می کنه که روم نمی شه بنويسم.)
البته خوب دل آدم که هوای خاطره های بد را نمی کنه،می کنه؟ فکر نمی کنم.حتی سعی می کنه فراموششون کنه.

هر کجا هستم باشم
آسمان مال منست

Montag, Oktober 27, 2003

ويگن ديروز رفت. ولی صداش تو گوشامون می مونه و يادش تو دلامون، حتی اگه بين ما نباشه. آخه کی می تونه خواننده ی "بارون بارونه" را فراموش کنه.

Freitag, Oktober 24, 2003

از ۶ تا ليوانی که داشتم، غير از دوتاش که هنوز سالمن، سر بقيه يه بلايی آوردم و همش موقعی که عصبی و بی حوصله بودم.يکی موقع شستن، وقتی که با کمال بی حوصلگی و اعصاب خوردی بايد ليوانا را می شستم،چون ديگه ليوان تميز نداشتم.يکی دوتاش هم وقتی جلوی کامپيوتر گذاشته بودم کنار دستم با محتويات توش واژگون شد و شکست.حالا اين وسط داری به زمين و زمان فحش ميدي،بايد موکت را تميز کني،ميز را همين طور و خرده های شکسته ی ليوان را جمع کنی.
يکيش هم در حالی که با اعصاب خراب تلفنی حرف می زدم.....
اينايی هم که سالم موندن فکر کنم روزای آخر عمرشونه.

Dienstag, Oktober 21, 2003

حتما تا حالا براتون پيش اومده؛ يه مدت که از خونه تون دور باشيد، پيش عزيزاتون باشيد،دور و ورتون شلوغ باشه،وقتی که بر می گرديد خونه، تنها می شيد دوباره ، در و ديوار خونه هم ناراحتن،آخه اونا هم تو اين مدت تنها بودن ، نمی دونم که اونا اين ناراحتی را به ما انتقال می دن يا ما به اونا ، فرقی هم نمی کنه. چون ميدونيد که دوباره روزمرگی صداتون می کنه.
ولی شايد که فردا نويدی برای زندگی داشته باشه، پس سلام...

Mittwoch, Oktober 08, 2003

آقای شاهرودي،رييس قوه قضاييه در طنزگويی گوی سبقت را از حسنی، امام جمعه اروميه ربوده.
به نقل از ايران امروز:
شاهرودي ، رييس قوه قضاييه:
ما بهترين زندان هاي دنيا را داريم.......
آيت الله شاهرودي با اشاره به حساسيت وضع زندانيان افزود: من خود نسبت به نقض حقوق شهروندان و وضع زندان ها بسيار حساس هستم بر اين اساس بازرسان مختلف و مخفي براي زندان ها قرار داده شده است........

كه يه موقع در شكنجه كردن اهمالى نشه


آيت الله هاشمي شاهرودي افزود: امروز كساني كه در جريان وضع بهبود زندان هاي ما هستند به ما اعتراض مي كنند كه ايران ابهت زندان را شكسته و حالت بازدارندگي آن را كم كرده است.......

خوب اين كه درسته. الان زندان رفتن تو بورسه



Dienstag, Oktober 07, 2003

نمی دونم چرا هميشه فکر می کنم نارنگی ميوه ی بچه هاس.ميوه ی شوروشوق بچگونه و شيطونی. پوست کندن اولين نارنگی امسال و اممممم اون بويی که با فروکردن انگشت توی پوستش موقع پوست کندن بلند ميشه آدمو با خودش می بره به چند سال قبل.به اون موقعی که مسابقه می ذاشتيم ببينيم کی بيشتر از همه می خوره.رکورد ۱۷ تا نارنگی هنوز تو ذهنمه.به اون موقعی که مامان برای زنگ تفريحت نارنگی می ذاشت تو کيفت و چه کيفی داشت خوردن اون نارنگيا تو زنگ تفريح.مامان يادت نره واسه ی دوستم هم بذاری.به اون موقعی که يواشکی سر کلاس زير ميز نارنگی پوست ميکنديم و بوش بلند می شد.
نمی دونم چرا بچه ها می خوان زود بزرگ شن.تو بزرگی خبری نيس.هر چی شيرينيه مال دوران بچگيه.
برم سراغ دوميش.ولی سالهاست که ديگه به ۱۷ تا نمی رسه

Sonntag, Oktober 05, 2003

گمش کردم. هر چی می گردم پيداش نمی کنم. فکر کنم توی اين اسباب کشی جا گذاشتمش.يعنی نياوردمش؟؟ چقدر بد ميشه! دنيا به آخر می رسه... ولی مگه می شه، نه ، حتما" که آوردمش.ولی خوب راستش تازگيا بعضی چيزا يادم می ره. ربطی به سن نداره ها، فکر کنم هنوز جوونم.خيلی وقته دنبالش می گردم. نه اينکه فقط من گمش کردما،نه ،اين بلا را سر خيليای ديگه هم آورده.خودشو يه جايی گم و گور می کنه که نشه پيداش کرد.

Freitag, Oktober 03, 2003

خانوم دوست: الان داشتم با يکی از فاميلا تلفنی حرف می زدم. می خواد طلاق بگيره.
آدمک: نه..............چرا اينروزا همش صحبت از جداييه؟....
خانوم دوست: تو هنوز به زيبايی جدايی پی نبردی؟
آدمک: راستش نه هنوز پی نبردم....

Samstag, September 27, 2003

من نميدونم جريان چيه، داشتم وبلاگ هارو ميخوندم ،ديدم خيليا آخرمتنشون مينويسن يا حق،يا علی.چيه،تازه مد شده؟؟؟؟؟ ما شايد خبر نداريم .يعنی چی آخه؟ يکی بگه ما هم بفهميم.

Donnerstag, September 25, 2003

بعضی وقتا هيچی بر وفق مرادت نيست.چرخ روزگارت نمی چرخه.حتماً خراب شده،شايدم روغنکاری می خواد.اين چرخه با ما که راه نمی ياد،با شما چطور؟تازگيا راه نمی يادا.قبلاً بد نبود.شايدم بايد عوضش کرد.ولی نو که ديگه پيدا نمی شه.بايد با همين ساخت.شايدم ايراد از ماست،طفلک به هر سازمون می رقصه،بازم ما ناراضيم.

جون هر کی دوست داری بچرخ.

Mittwoch, September 24, 2003

يه خانواده ی آلمانی برای تعطيلات می رن ترکيه. پسر خانواده بايد برای تکليف مدرسه اش با خودش يه سنگ از ترکيه می آورده،اونم يه سنگ از کنار ساحل برمی داره.
موقع برگشتن يقه شونو می گيرن که سنگ آنتيکه و.....
آقای پدر الان در ترکيه آب خنک می خورن و بايد حدود ۶۰۰۰ يورو پياده شن تا بيان بيرون.
خودمونيم، اين ترکا هم يه چيزيشون می شه ها.

Montag, September 22, 2003

مرده شوراين اشکهای لعنتی را ببرن که هروقت که نمی خوای سرازير می شن پا يين .هروقت که می خوای حرف دلت را بزنی توی چشات حلقه می زنن، بعد بغض راه گلوت را می گيره ، بعد ديگه حرف نمی زنی چون می دونی با اولين کلمه قطره های اشک هم قل ميخورن ميان پايين .
بعد ميگی مرده شور اين احساس زنانه را ببرن ، بعد ميگی ميخوام اين احساس صد سال نباشه که نمي ذاره من حرفم را بزنم .
چرا اون هروقت که دلش ميخواد حرف دلش را مي زنه ، يه قيافه ی دانشمندانه هم به خودش می گيره و شروع می کنه ، ولی من مثل احمقها.....

Dienstag, September 16, 2003

يه مدته که حرف زدن يادم رفته ، نوشتن که از اول هم بلد نبودم ، فقط نميدونم اينجا چيکار ميکنم ، دو ستم گفت بيا يه بلاگ باز کن ، تو هم يه چيزي بنويس ، من هم باز کردم حالا توش چي مي خوام بنويسم ، تو چه مايه هائي ميخوام بنويسم ، به چي ميخوام گير بدم ، اصلاً ميخوام گير بدم يا نه ، خودم هم نميدونم.....
حالا شايد کم کم نطقم باز شد

Sonntag, September 14, 2003

اين بلاگ هنوز در دست ساخته.
سلام،
فعلا حرفی ندارم
خداحافظ.
داريم امتحان مي کنيم .